سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

 

                                                                                       

سلام بر عزیزان دلم و هم ولایتی های مهربونم. این بار میخام یه داستان براتون بنویسم.داستان سفری به زازران

بعده کلی وقت با خانواده (با عت وعیال) اومدیم زازرون..منظورم مامان وبابامه..

اینقده دلم واسش تنگ شده بود(واسه زازرون) کا نگو و نپرس. تو شهر ماآخه  جز دود نیست// 

یادم به شعره کتاب اول افتاد کا نوشته بود:

""خوشا به حالت ای روستایی ////

چه شاد و خرم چه باصفایی///

در شهر ما نیست جز دود ماشین ////

دلم گرفته از آن و از این////""

خوش به حال همه ی شما که تو بهشت زندگی میکنید. میگفتم،اومدیم زازرون.بعد6  ساعت تو ماشین بودن رسیدیم.البته چند جا سر زدیم اما من میخام فقط یه جا رو براتون شرح بدم. رفتیم خونه ی یکی از اقوام که یه پیرمرد وپیرزن تنهاند. اینقدر حرف زدنشون برام شیرین بود کانگو و نپرس.

بعده 50 و خورده ی سال زندگی با هم همچین حرف میزدن کا فکر میکردی تازه عروس و دومادن.به قول خودشون .بعد کلی چاق سلوِمتی(احوالپرسی) نشستیم و شروع کردن گفتن. بعضی وقتا حرص همدیگه رو در میاوردن وبه هم چیزایی میگفتن شنیدنی.یکی از این مناظرا این بود:

حاج آقا میگفت( البته با صدای رعشه دار وبامتانت): "" دختر فلانی(اسم پدر خانمش) یاده هوچکی نیمسدت من اومدم خاستگاریت. آ چقد نه نه ت به من میرسید،جوبامو پر اِز نخوچی و کشمش  میکرد.آما بابات !!امان از حجی ،(یه بغضی کردو گفت:) خدا رحمتش کونه، عجب مرد زحمت کشی بود.این همسادادون اوروز کا مُرد همیشون وخسادن اومدن همیشون عزادار بودن،همه زازرونیا اومدن.بَسکی به مردوم خوبی میکرد.بعد آسکی(یواشکی) به من گفت:"" اولین بار کا دیدمش(زنش رو میگفت) بندی دلم گوسوخت(پاره شد).یه دل کا نه صد دل عاشقش شدم. ""

میگفت :"" نیگا نکون پیر شدم آ دارم چِلند و چار میگم ،باید میومدی جوونیامو میدیدی کا میرفتیم آب پاشی تو صحرا. با گاله خاک و کوت بار میکردیم میبردیم تو صحراوا،همین جاکا بش میگن سوخته، تو شاغالیا بلدی؟. (یه آهی کشید !!!) و با دستمالش که از جیبش در آورد به صورتش کشید.

بعدش بلند شد رفت و همین جوری که برعکس هواپیما بلند میشد! داشت حرف میزد گفت:""برم دس نوماز بگیرم""

رفت و وضو گرفت و برگشت.شال وکلاه کرد، دبیت رو به پاش کردو جرقزه رو پوشید و کلاه نمدی رو به سرش گذاشت و عصا به دست رفت از خونه بیرون.همش ذکر لبش یا علی بود و یا الله تا رفت.

منم رفتم کمک حاج خانم تو آشپزخونه.یه غذایی درست کرده بود.بوش که به مشام میرسید آدم مدهوش میشد.

بقیه داستان رو براتون تعریف میکنم....



نوشته شده در تاریخ شنبه 88/8/16 توسط دهاتی
قالب وبلاگ