سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبة ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: «بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید

و آن‌گاه خوش‌آمدگویان به طرف محمد آمد. محمد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت: ـ این باغ مال شماست پدر جان؟! ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید... مال بندگان خداست... مال خودتان! ـ ممنون پدر!... عرضی داشتم. پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجب گفت: ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم. ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، اما برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بندة گناهکار خدا اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، «نیار»؟ ـ بله، بله... ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!

پیرمرد تعجب‌کنان خندید و آخر سر گفت: ـ که این طور... سیبی افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟! و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت: ـ نه،... امکان ندارد... اگر می‌آمدی همه این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم... اما من هم مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حساسم!... کسی بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!..

گروه اینترنتی آفتاب شما Aftabu.Com
 ... بفرمایید!!

چهرة محمد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دیناری در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:...


نوشته شده در تاریخ جمعه 90/7/29 توسط صاحبدل
قالب وبلاگ