• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : فاطميه اي
  • نظرات : 4 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    به روزم.

    + صاحبدل 

    سلام

    سلام برفاطمه

    سلام بردخت پدر،ام ابيها

    سلام بربحروفا،عشق،صفا

    سلام بربهترين زنان عالم

    سلام برزهرا(س)

    *******************

    مدينه شاهد غمهاي من كو

    چراغ غربت يلداي من كو

    مدينه ازتو وازچاه پرسم

    تمام هستيم زهراي من كو؟

    شهادت مظلومانه ي بي بي دوعالم صديقه ي كبري فاطمه زهرا(س)بر

    منتقم خونشان امام زمان(عج)ودوستدارانشان تسليت باد.

    التماس دعاي فراوان

    ياعلي

    + سلام 

    خونه بدون مادر

    مثه يه زندونه

    مثه يه ويرونه

    بي سروسامونه

    آه مادر!

    مادر

    مادر..................

    مادر!

    + يكي! 

    گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ي ديروز بود و هراس فردا، بر شانه هاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه هاي تو کجا بود؟
    گفت: عزيزتر از هر چه هست، تو نه
    تنها در آن لحظات دلتنگي، که در تمام لحظات بودنت برمن تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي، من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

    گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه
    زار بگريم؟
    گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک
    تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان، چرا که تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود.

    گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته
    بودي؟
    گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم
    از اين راه نرو که به جايي نمي رسي، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهي رسيد.

    گفتم: پس چرا آن همه درد
    در دلم انباشتي؟
    گفت: روزيت دادم تا
    صدايم کني، چيزي نگفتي، پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، بارها گل برايت فرستادم، کلامي نگفتي، مي خواستم برايم بگويي و حرف بزني. آخر تو بنده ي من بودي چاره اي نبود جز نزول درد که تنها اينگونه شد تو صدايم کردي.

    گفتم: پس چرا همان بار اول که
    صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟
    گفت
    : اول بار که گفتي خدا آن چنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم، تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر، من مي دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمي کني وگرنه همان بار اول شفايت مي دادم.

    گفتم: مهربانترين خدا، دوست دارمت
    گفت: عزيزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت