سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

درددارد ومینالد..

حرف داردوقرارنمیگیرد..

سرش راروی شانه های صبورم میگذاردومیگرید..

دلم رامیگویم..

غمین وخسته است ازآرزوهای طلب کرده وبه اجابت نرسیده اش..

میگفت:کاش میفهمیدم گذشت زمان را آنسان که دلخوش کرده بودم به شیرینی آرزوهائی که بال پروازم نبودند..

گفتمش:

ناامیدمباش ای دل! که شب آرزوهامی آید،خودت رابسپاربه رحمت بی منتهای خدا..

بگذاردستت رابگیرد..

یادت هست ارزوهای قشنگت راکه هنوزهم اجابتشان زیباست،بازهم بخواه،بسوزکه درسوختن تو امیدهای من به اجابت میرسد..

آرزونوشت:

 

ودراین شب عزیزشب لیله الرغائب آرزومند آرزوهای قشنگتان هستم..

 به امید اجابتش

پ.نوشت:شمامیتونید ازآرزوهاتون بگید،خصوصیهاش رو هم یواشکی ...،ای بابا!بچه که زدن نداره!نگفتم که به من بگید که، گفتم به خدابگید..

یاعلی.



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/3/18 توسط صاحبدل

یااله العالمین

دلم براش یه ذره شده بود،خیلی وقت بود ازش خبرنداشتم،مدتی بود پیامهاموجواب نمیداد،تک میزدم بازجواب تک منونمیداد،باخودم گفتم:بیخیال!یه طرفه که نمیشه،چراهمش من؟!سبک که نیستم!حداقل یه تک میزد دلم خوش بود.!اما خدائی دوسش داشتم نمیتونستم بی تفاوتیهاش رو برا خودم ملاک قراربدم واسه قطع رابطه م.هرچند گاهی بابعضی حرفاش رنجونده بودم امامیزاشتم به حساب بزرگتریش واینکه قصدش تنها راهنمائی بوده و...،ازدوستان شنیده بودم که گفته میخام مدتی تنها باشم...،کارشناسی ارشد قبول شده بودورفته بود یه شهردیگه.،دلم تاب نیوورد،خواستم براش پیام بدم،که خیلی جالب خودش برام پیام داد،(البته بعد فهمیدم که خودش پیام نداده،توی بیمارستان بوده ویکی ازاقوامشون برا دوستاش که شماره شون تو ی گوشیش بوده پیام داده..)وقتی دیدم از طرف اون هستش خوشحال شدم،اما متن پیام زیاد خوشحالم نکرد!بعده چند ماه درخواست دعا برای شفای یه مریض داشت....دوروزبعده اون پیام، کاراموانجام دادم وگفتم فایده نداره من که طاقت ندارم باید برم ببینمش...،آماده شده بودم که دوستم برام پیام داد:

به مناسبت درگذشت....!اشک امونم نمیداد!چرا؟.......وچقدرفرصتها کوتاهند!...بعده مدتی فهمیدم:ماههابوده که بابیماری دست وپنجه نرم میکرده اما خیلی ازبچه ها نمیدونستن،...آخرین باری که توی اداره...دیدمش گفت:حلال کنید شاید دیگه نیومدم!سربه سرش گذاشتم وگفتم:بروبابا هزاردفعه تاحالااینوگفتی!گفت:اینبارراست میگم،خسته شدم،میخام برم دنبال زندگیم!...دیگه نمیبینمش،دیگه صداشو نمیشنوم،اوبرای همیشه رفت،اما یادو خاطره ش تاابد توی ذهنم خواهد ماند...روحش شاد.

پ.ن:/مدتی توی یه موسسه فرهنگی فعالیت میکردم وایشون مسئول اون موسسه بودن.../ازاینکه خاطرشمارو مکدرکردم عذرمیخام،این یک تلنگربودبرااینکه قدرهمدیگه روبدونیم!همین.وناگهان چه زود دیرمیشود!



نوشته شده در تاریخ جمعه 90/3/6 توسط صاحبدل

به نام خدا

سلام

بابابسه دیگه،بزارکنارکتابتو.هرچی خوندی کافیه!...(تابود اینومیگفتن،اما)طبق آخرین اخباررسیده:

درس خواندن در دقایق آخر پیش از امتحان را فراموش نکنید!

بر اساس تحقیقات جدید، درس خواندن در دقایق آخر پیش از امتحان یکی از بهترین شیوه‌ها برای یادگیری است.
دانشمندان دانشگاه بریستول دریافته‌اند که هورمون‌های تولید شده در زمان بروز تنش در انسان باعث تغییراتی درون سلول‌های مغز می‌شود که به ذخیره بهتر اطلاعات و خاطرات در مغز کمک می‌کند.
این محققان دریافتند که هورمون‌های تنش مانند کورتیزول و آدرنالین به تغییراتی در شیوه عملکرد ژن‌های درون نورون‌ها منجر شده و در نتیجه قدرت یادگیری افراد بالاتر می‌رود.
بر این اساس، درس خواندن در زمان وجود شرایط تنش و استرس، قدرت یادگیری دانش‌آموزان را افزایش می‌دهد.
به گفته این دانشمندان، هورمون‌های استرس مکانیزمی که دی‌ان‌ای را در مغز دوباره برنامه‌نویسی می‌کند، تقویت کرده، از این رو بروز ژن‌های خاصی را کاهش یا افزایش می‌دهد.
در زمان تنش، هورمون‌های کورتیزول و آدرنالین در جریان خون آزاد شده و باعث بروز واکنش‌های مختلفی از جمله افزایش میزان قند در خون می‌شود که به سوخت و ساز و سرکوب سیستم ایمنی بدن کمک می‌کند.
البته نباید نادیده گرفت همان‌طور که میزان کم تنش برای شکل‌گیری حافظه مفید است، میزان زیاد آن اثری کاملا متضاد دارد. مغز در این زمان به حالت نادیده‌گرفتن فرو رفته و از این رو شکل‌گیری حافظه چندان تاثیرگذار نیست.

ازماگفتن بود!

بی ربط  نوشت!

http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/28470636308986593741.jpg



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/2/18 توسط صاحبدل

به نام خدا

امروزجمعه

وبازانتظار...

میشود بی بی دوعالم نگاهی به غربت شیعه کند!..
ماکه دعایمان به جائی نمیرسد!
کاش بانگاه زهرا(س)ودعایش به اجابت برسددعای مانیزدرظهوریوسفش...

مگرنه اینکه دعای مادردرحق فرزندانش مستجاب است؟!
اگربازهم بگوئی (الجارثم الدار)بازدعا درحق شیعیان است !ودعای ماهم فرج مولایمان...
پس ای مهربان مادر!برایمان دعاکن که سخت محتاج دعایت هستیم...
قسمت میدهیم!
   
بگذاربگوئیم مادر!قسمت میدهیم...

 

آه ای غریبه ای که نسبتت به مادرغریب میرسد                        

                         عصرفاطمیه درکدام کوچه مدینه سینه میزنی...

http://www.askdin.com/attachment.php?attachmentid=2145&d=1274004882

التماس دعا



نوشته شده در تاریخ جمعه 90/2/16 توسط صاحبدل

به نام خدا

سلام،

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه روزا فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

مکر خدا چگونه است؟

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد!
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن،...
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم..
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم..
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم..
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم..
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خواستنی شدم!
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن ،خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم داشتم ازتعجب شاخ درمیووردم!  گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم !؟گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم ،کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد..



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/2/12 توسط صاحبدل
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
قالب وبلاگ