مهدي من!
آقاي من، سرورم، ناجي تنهائي ام:
تا كي بايد باريد، تا به كي بايد ناليد و دم نزد.
مهدي سخني دارم، دردي كه درمانش را جز در انتظارات، ظهورت، ديدنت نمي يابم.
مهدي جان؛ خسته ام خسته تر از بال كبوترهاي خيالم.
خسته
از همه خستگي ها، از همه اميدهاي كور، خسته از دل مرده، خسته از اين تباهي
ها خسته از نامردونگي و ظلم... مهدي مي خواهم برايت بگويم از اين...
شبهاي جمعه
هر
شب جمعه آسمان پر از ستاره است. خدا هر جمعه آسمانش را براي آمدنت چراغاني
مي كند كه شايد اين جمعه بيائي، همه چيز بهانه است براي آمدنت.
نمي گويم بيا. نمي گويم همه منتظريم.
نه؛ مهدي!
دلم براي غربتت، براي مظلوميتت، براي تنهائي ات، براي انتظارت گرفته.
مهدي!
بارها
نامت را با گرداندن تسبيح كربلائي مادربزرگ بر زبان مي آورم حرفهايم را با
آفتاب هر آدينه مي زنم و پرتوهاي انرژي بخش را نثار پيچك ها و شاپرك ها مي
كنم.
زمزمه ات مي كنم و نامت را در هر آدينه به زبان مي آورم، اي مسافر آفتاب زمين ديگر طاقت ندارد
شاپرك ها خسته اند و پيچك ها دل شكسته...
الهم اشف صدرالحسين بقيام الحجه (عج)