سلام
صاحبدل بزار حالا كه اينطوري شد يه اتفاقي رو برات بگم.
تابستون بود همه دور هم نشسته بودند جاتون خالي هندونه ميخوردند. ما برا اين كه يكم هواي خنك بياد تو خونه در و باز گذاشته بوديم. به اين در هم از اين توري آلومينيوميا بود. يه مارمولك كوچولو چسبيده بود بهش. همه تا اونا ديدند انگار اژدها ديده باشند جيغ ميزدند.
اونوقت بگو من چيكار كرده بودم. رفته بودم چسبيده بودم به اين توريه. آ ميگفتم واي خدا چندي انگشتا پا اين مارمولكه كوچولوعه. آ همينطور قربون صدقهاش ميرفتم. مامانم از اون طرف چيز ميگفت. منام از اون طرف قربون صدقهاش ميرفتم. آخره بار ديدم اين مارمولكه حالاس كه از صدا جيغ آ جاري اينا سكته كنه. منم گفتم خب بسه. چيطوريه شما هندونه بخوريد آ اين نخوره. خب دلش هوس هندونه كرده كه از اين طرفا اومده.