بچا سلام
منام ياد يه خاطره اي ازيكي ازرفقا افتادم بدنيست بگم...
*****
دختريكي يه دونه ولوس خونه!!بادوتا داداش شيطون والبته حسوووود!!
خيلي ازمارمولك ميتررسيدم وميترسم
يه روز كه مامان وبابام رفته بودن بيرون منم جون خودم داشتم درس ميخوندم يعننني!!!مثلن...رفتيم وسط درس خوندن يه تغذيه اي بزنيم توي رگ ضعف نكنيم!!!
آقا چشتون روز بد نبينه!!تااومديم توي اتاق يه مارمولك ،اه اه اه
روي كتابم جاخوش كرده بود
يهو جيغ زدم!داداشم كه خواب بود،بدبخت 3مترازجاپريد!!
گفت چي شده؟گفتم مارمولك!!...
باگفت:زهرمار!!!خفه شو جيغ نزن!!به جون آقااگه يه بارديگه جيغ زدي ميگيرم ميندازمش توي يقت!!!احمق سكته كردم...
ويه پسه گردني هم بهم زد...
منم ازترس يه گوشه وايساده بودم...مارمولكه خاك برسرم اولش زل بود تو چشامن،آبعدام نفميد ازكدوم طرف فراركنه....
خلاصه اونوقت وهيچي به اين آق داداشه نگفتيم،وقتي مامان اينا اومدن يه اشي براش پختم!!!حسابي كتكه رااز اقام خورد،تاديگه اون باشه منونزنه...خوب ميترسم
اين پسرا خيلي پرروعند!!!.......