سلام بر صاحبدل فعال...
انگار شعار امسال خيلي روي شما اثر گذاشته!!!!كار مضاعف اپ مضاعف!!!!
خيلي اموزنده بود!!!!برقرار باشيد
باي تا هاي
البته اشعار پروين اعتصامي كه اكثرا بصورت مناظره هستن ،بايد شعر كامل رو درنظر بگيري تا به نتيجه داستان برسي.
ربط اين شعر با مطلبي كه شما گذاشته بوديد اين بود كه هرقدر رنج و سختيها رو تحمل كني و از مسيرت منحرف نشي ،بيشتر ارزش پيدا مي كني.
...بسي پاکان شدند آلوده دامن/بسي برزيگران را سوخت خرمن
بسي برگشت، راه و رسم گردون/که پا نگذاشتيم ز اندازه بيرون
چو ديدندم چنان در خط تسليم/مرا بس نکتهها کردند تعليم...
كه خوب يه جورايي هم شايد جواب حرفهاي جناب جهنمي رو بده كه بعيد ميدونم آدمي كه خودش رو بخواب زده بشه بيدارش كرد
بسياري را دوست مي نامي اما کسي ترجمان واقعي واژه دوست است که در تنگنا ها زماني که همه تو را ترک کردند دستان اعتمادش پناه شانه هاي تنهايي ات باشد ...
بسيارآموزنده بود....سلام..............
سلام به همه
ما (يعني خودم (سارا))آپ كرديم بياين
با موضوع راه رسيدن.... منتظريم
سلام صاحب دل جان
بعضي ها وارد زندگي ما ميشن وخيلي سريع ميرن؛ بعضي براي مدتي مي موننوروي قلب ما رد پا ميزارن
وما ديگر هيچگاه همان كه بوديم نيستيم!!؟؟
خيلي تا ثيير گذار بود....
سلام به صاحبدل عزيز
بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست.
ممنون صاحبدل جان از اپ اموزنده و قشنگت
شنيدستم که اندر معدني تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنين پرسيد سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدين پاکيزهروئي، از کجائي
که دادت آب و رنگ و روشنائي
درين تاريک جا، جز تيرگي نيست
بتاريکي درون، اين روشني چيست
بهر تاب تو، بس رخشندگيهاست
در اين يک قطره، آب زندگيهاست
بمعدن، من بسي اميد راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستي ديرينه بر جاست
فروغ پاکي، از چهر تو پيداست
بدين روشن دلي، خورشيد تابان
چرا با من تباهي کرد زينسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهري ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دايه? ايام پرورد
چرا با من چنين، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزوني آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناري خواستاريست
مرا، سرکوبي از هر رهگذريست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگي هست
مرا زين هر دو چيزي نيست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهري را با تو پيوند
گه انگشتر شوي، گاهي گلوبند
من، اينسان واژگون طالع، تو فيروز
تو زينسان دلفروز و من بدين روز
بنرمي گفت او را گوهر ناب
جوابي خوبتر از در خوشاب
کزان معني مرا گرم است بازار
که ديدم گرمي خورشيد، بسيار
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد ياري
که در سختي نمودم استواري
به اختر، زنگي شب راز ميگفت
سپهر، آن راز با من باز ميگفت
ثريا کرد با من تيغبازي
عطارد تا سحر، افسانهسازي
زحل، با آنهمه خونخواري و خشم
مرا ميديد و خون ميريخت از چشم
فلک، بر نيت من خنده ميکرد
مرا زين آرزو شرمنده ميکرد
سهيلم رنجها ميداد پنهان
بفکرم رشکها ميبرد کيهان
نشستي ژالهاي، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر ميشدي بار
چنانم ميفشردي خاره و سنگ
که خونم موج ميزد در دل تنگ
نه پيدا بود روز اينجا، نه روزن
نه راه و رخنهاي بر کوه و برزن
بدان درماندگي بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهي گيتي، ز برفم جامه پوشيد
گهي سيلم، بگوش اندر خروشيد
زبونيها ز خاک و آب ديدم
ز مهر و ماه، منتها کشيدم
جدي هر شب، بفکر بازئي چند
بمن ميکرد چشم اندازئي چند
ثوابت، قصهها کردند تفسير
کواکب برجها دادند تغيير
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاويد يکسان بود احوال
اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مينشمردمي کار
نه ديدم ذرهاي از روشنائي
نه با يک ذره، کردم آشنائي
نه چشمم بود جز با تيرگي رام
نه فرق صبح ميدانستم از شام
بسي پاکان شدند آلوده دامن
بسي برزيگران را سوخت خرمن
بسي برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتيم ز اندازه بيرون
چو ديدندم چنان در خط تسليم
مرا بس نکتهها کردند تعليم
بگفتندم ز هر رمزي بياني
نمودندم ز هر نامي نشاني
ببخشيدند چون تابي تمامم
بدخشي لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوي بود
فروزان مهر، آن پرتو بيفزود
کمي در اصل من ميبود پاکي
شد آن پاکي، در آخر تابناکي
چو طبعم اقتضاي برتري داشت
مرا آن برتري، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رايگاني است
سزاي رنج قرني زندگاني است
نه هر پاکيزه روئي، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهي، بدامن داشت معدن
نه هر کان نيز دارد لعل روشن
يکي غواص، درجي گران بود
پر از مشتي شبه ديدش، چو بگشود
بگو اين نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
سلام
جالب بود
چته؟گرفته اي !ناراحتي!دمقي؟چه خبره ته؟مشكلي پيش اومده؟چراچيزي نميگي؟خوب بگوشايد بتونم بارت كاري بكنم؟پس دوستي به چه دردميخوره آخه؟نميگي؟خوب نگو اما نگران نباش همه چي درست ميشه.صبورباش
ووووووووووي اينا من اينجوري ننوشتما. منظورم جهنمي بود.
آخ امان از دسي اين صفحه كليد.
عجب درسي اين استاد به شاگردش داده.
خيلي قشنگ بود.
ميگم اين جهني چشه؟؟؟؟؟؟؟ مشكلش چيه؟؟؟؟؟!!! پچه انقدر آيه ياس ميخونه. پچه انقدر نااميده.
همه آدما نمي تونن دريا باشن. توانايي همه آدما باهم برابر و بالا نيست. اگه اينجور بود ديگه انتظار معني نداشت.
بايد تلاش كرد ،بايد سختي كشيد ولي هر انساني ظرفيتي داره. هر انساني نيرويي داره كه برعكس حرف شما در جواب مطلب قبليتون شايد نتونه تغييرش بده. شما واقعا اگه امروز تصميم گرفتيد دروغ نگيد مي تونيد تا شب اصلا دروغ نگيد (بدون توجيه كردن مصلحت و شوخي و...)؟
مطمئنم نمي تونيد جز اينكه از قبل آدم راستگو و صادقي باشيد يا اينكه واقعا ديگه كارتون خيلي خيلي درست باشه.
اگه يه معلم دبيرستاني از شاگردش يه سوال از حركت اسپيني ذرات سازنده اتم يا ابر خردها يا... بپرسه و اون نتونه جواب بده يعني شاگرد تنبلي بوده؟
اگه اتفاقات و حوادث روزگار كه واسه شما اتفاق ميفته رو ظرفيتش رو نداريد چطوري ميخوايد دريا باشيد؟
گفتن اين حرفا خيلي راحته ،پاسخ دادن آدمايي هم كه تاحالا هنوز وارد اين جهنم نشدند شيرينه ،ولي تا عمل خيلي راهه.