کاش مي شد، اشک ريزان، بي قرارت همچو شمع شعله گيرم من بسوزم در جوارت همچو شمع ؛
مي گويم: يا باب الحوائج! و قنوت دست هايم، پر از ياد تنهايي ات مي شود، تنهايي!
مولا جان، بابَ الحوائج! دردمندانيم، جوياي درمان؛ اينک اين تو و کَرَمت!