• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : عيد سعيد فطر 1389
  • نظرات : 1 خصوصي ، 19 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    در صفوف ايستاده برنماز***ابن ملجم ها فراوانند باز
    سلام(وباز سلام...)
    آنچه از خواندن اين متن بسيار زيباي شما به ذهنم متبادر شد تنها همين بيت شعر زيبا از خليل جوادي بود.نکته هاي زيبايي را بيان کردي رفيق اما هيچ کدام حق نبود وهرآنچه زيباست وناحق،باز زشت مينمايد وبي قواره.اين استعمار وجامه سياهي که امروزپايش را به گلوي مردم شهر من گذاشته وهر روز ميفشارد را نبايد نماز عيد فطر ناميد بايد نماز عيد قربان ناميد.نمازي به بهانه قرباني کردن شعور مردم.بر سر لحاف قدرت عده اي به نام اين مسجد واين امام جماعت زور ميزنند وعده اي آن طرف لحاف را براي فلان مسجد وفلان امام جماعت،اما امان از آن روزي که پرده برافتد وببينيم ره نه اين است نه آن.روزگاري خود بنده فکر ميکردم فلان جا حق است وفلان جا باطل اما حالا ميبينم نه دراين گور کفني هست نه در آن گور مرده اي.به قول دوست عزيزم آقا حميد که بحق پير امور فرهنگي اين شهر شد،عده اي در اين مسجد و عده اي در آن مسجد براي خودشان سنگرسازي کرده اند واز مردم کشته ميگيرند به بهانه همين مردم.همين مردم ساده دلي که بارها وبارها بهانه شدند براي نماز( به اصطلاح) وحدت!
    حالا چه شده است که هيئتي که درسال تنها 5يا 6 شب برنامه دارد وبه گفته خودحقير به نام هيئت 5 شبه اي معروف شد حالا متولي امر بزرگي شده است که تمام مردم شهر در آن حضور دارند وپرچم هاي علم شده آن ها چشم آدم را کور ميکند.ترجيح ميدهم نماز عيد فطر نخوانم چرا که نميخواهم شاهد خنده هاي پيروزمندانه فلان مسجد باشم ومتولي فلان مسجد را در موقع نماز درخيابان ببينم چرا که امام جماعتش نماز را نخوانده است.من وامثال من وهزاران نفر امثال من که رفتند به درک اسفل السافلين تا از ميدان ريا وتظاهر به درو باشيم چرا که معتقديم اسفل السافلين بهتر از ظالمين است چون:
    الملک يبقي مع الکفر ولا يبقي مع الظلم
    "زمين به کفر ميماند ولي به ظلم نميماند"
    البته پاسخ مرا دوست شما وقتي روز عيد از سرويس پياده ميشدم داد.که وقتي ما براي روبوسي با رفقا کنار چادر آمديم به من گفت:برو واينجا تفرقه به پا نکن....که بگذريم...
    آغاز را با شعر خليل جوادي گفتم وپايان را با شعري از خليل جوادي به انجام ميرسانم.
    سربه لاک خويش برديد اي دريغ***نان به نرخ روز خورديد اي دريغ
    من به در گفتم وليکن بشنوند***نکته ها را موبه مو ديوارها