روزها نو نشده كهنه تر از ديروز است
گر كند يوسف زهرا نظري نوروز است
لحظه ها در تپش تاب و تب امدنش
اسمان چشم به راه قدمش هر روز است
اي خدا كاش شود سال نوام عيد فرج
كه نگاه نگران منتظر ان روز است
زمستان خسته شد از بي بهاري جهان ميلرزد از اين بيقراري
گمانم جمعه اي باقي نمانده خدايا تا به كي چشم انتظاري