بهروز ياسمي بهروز ياسمي
به همان قدر كه چشم تو پر از زيبايي است بي تو دنياي من اي دوست پر از تنهايي است اين غزل هاي زلالي كه زمن مي شنوي چشمه جاري اندوه دلي دريايي است چند وقت است كه بازيچه مردم شده ام گرچه بازيچه شدن نيز خودش دنيايي است امشب اي آينه تكليف مرا روشن كن حق به دست دل من؟ عقل؟ و يا زيبايي است دلخوش عشق شما نيستم اي اهل زمين به خداوند كه معشوقه من بالايي است اين غزل نيز دل تنگ مرا باز نكرد روح من تشنه يك زمزمه نيمايي است