• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : اندكي تامل...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 76 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منتظر 
    روز حضرت موسي به خداوند متعال عرض کرد : من دلم ميخواد يکي از اون بندگان خوبت رو ببينم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردي هست داره کشاورزي ميکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد ديد يه مردي هست داره بيل ميزنه و کار ميکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه اي رسيده که خداوند ميفرمايد از خوبان ماست . از جبرئيل پرسيد . جبرئيل عرض کرد : الان خداوند بلائي بر او نازل ميکند ببين او چي کار ميکنه . بليه اي نازل شد که آن مرد در يک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بيلش رو هم گذاشت جلوي روش . گفت : مولاي من تا تو مرا بينا مي پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم . حال که تو مرا کور مي پسندي من کوري را بيش از بينايي دوست دارم . حضرت ديد اين مرد به مقام رضا رسيده . رو کرد به آن مرد و فرمود : اي مرد من پيغمبرم و مستجاب الدعوه . ميخواي دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

    آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بيشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم براي خودم بخواهم .

    پاسخ

    منتظر سلام.ممنون ازمطالب ناب شما.