دختـري با مادرش در رختخواب
درد و دل مي کرد با چشمي پر ز آب
گفت مادر حالم اصلا ً خوب نيست
زندگي از بهر من مطلوب نيست
گو چه خاکي را بريزم بر سرم
مادرش چون حرف دختر را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت
دخترم بخت تو هم وا مي شود
غصه ها را از وجودت دور کن
اين همه شوهر يکي را تور کن
من بدم مي آيد از اين کارها
در خيابان يا ميان کوچه ها
سر به زير و با وقارم هر کجا
کي نگاهي مي کنم بر يک پسر
مغز يابو خورده ام يا مغز خر؟
غير از آن روزي که گشتم همسفر
با سعيد و ياسر و ايضا ً صفر
با سه تا شان رفته بوديم سينما
او خرم کرد، آخرش عاشق شدم
يک دو ماهي يار من بود و پريد
قلب من از عشق او خيري نديد
بعد هوتن يار من فرهاد بود
بعد از اين وسواسي پر ادعا
شد رفيقم خان داداش الميرا
گفت: ساکت شو دگر اي فتنه جو
روز و شب بودم به فکر شوهري
ليک جز آنکه تو را باشد يک پدر
دل نمي دادم به هر کس اين قدر
خاک عالم بر سرت، خيلي بدي
واقعا ً که پــوز مـــادر را زدي!