• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : آنگاه كه هشت ها در هم مي آميزد
  • نظرات : 2 خصوصي ، 34 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يس 
    دختـري با مادرش در رختخواب
    درد و دل مي کرد با چشمي پر ز آب
    گفت مادر حالم اصلا ً خوب نيست
    زندگي از بهر من مطلوب نيست
    گو چه خاکي را بريزم بر سرم
    روي دستت باد کردم مادرم
    سن من از 26 افزون شده
    دل ميان سينه غرق خون شده
    هيچکس مجنون اين ليلي نشد
    شوهري از بهر من پيدا نشد
    غم ميان سينه شد انباشته
    بوي ترشي خانه را برداشته
    مادرش چون حرف دختر را شنفت
    خنده بر لب آمدش آهسته گفت
    دخترم بخت تو هم وا مي شود
    غنچه ي عشقت شکوفا مي شود
    غصه ها را از وجودت دور کن
    اين همه شوهر يکي را تور کن
    گفت دختر: مادر محبوب من
    اي رفيق مهربان و خوب من
    گفته ام با دوستانم بارها
    من بدم مي آيد از اين کارها
    در خيابان يا ميان کوچه ها
    سر به زير و با وقارم هر کجا
    کي نگاهي مي کنم بر يک پسر
    مغز يابو خورده ام يا مغز خر؟
    غير از آن روزي که گشتم همسفر
    با سعيد و ياسر و ايضا ً صفر
    با سه تا شان رفته بوديم سينما
    بگذريم از ما بقيه ماجرا
    يک سري، هم صحبت ياسر شدم
    او خرم کرد، آخرش عاشق شدم
    يک دو ماهي يار من بود و پريد
    قلب من از عشق او خيري نديد
    مصطفاي حاج قلي اصغر شله
    يک زماني عاشق من شد بله
    بعد هوتن يار من فرهاد بود
    البته وسواسي و حساس بود
    بعد از اين وسواسي پر ادعا
    شد رفيقم خان داداش الميرا
    بعد او هم عاشق ماني شدم
    بعد ماني عاشق هاني شدم
    بعد هاني عاشق نادر شدم
    بعد نادر عاشق ناصر شدم
    مادرش آمد ميان حرف او
    گفت: ساکت شو دگر اي فتنه جو
    گرچه من هم در زمان دختري
    روز و شب بودم به فکر شوهري
    ليک جز آنکه تو را باشد يک پدر
    دل نمي دادم به هر کس اين قدر
    خاک عالم بر سرت، خيلي بدي
    واقعا ً که پــوز مـــادر را زدي!
    پاسخ

    اي بابا اين ديگه چه شعريه...