سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

 

از دل

ای جماعت چطوره حالتون                          قربون اون فهم و کمالاتتون

گردنتون پیش کسی خم نشه                          از سر بنده سایتون کم نشه

فرقی نداره دیگه شهر و روستا                     حال نمی دن مثل قدیما، دوستا

شاپرک ها، به نیش مجهز شدن                     غریب گزا هم آشنا گز شدن

تنگ غروب که شهر، پر شد از « رپ            ما موندیم و یه کوچه علی چپ

خورشیده می نشست که ما پا شدیم                 رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم

دل که نلرزه، جز یه مشت گِل نیست               دلی که توش غصه نباشه، دل نیست

این در و اون در زَدَناش، قشنگه                    به سیم آخر زدناش، قشنگه

دلم گرفته بود و خیلی غصه داشتم                  منم براش سنگ تموم گذاشتم

نصفه شبی، به یه کوه تکیه کردم                   نشستم و تا صبح، گریه کردم

سِجل و مدرک نمی خواد که گریه                  دستک و دنبک نمی خواد که گریه

ساعت الان حدود چهار و نیمه                      غصه نخور داداش، خدا کریمه

شعرم اگه سُست و شکسته بسته است              سرزنشم نکن، دلم شکسته است

آدم دلشکسته، بِش حَرَج نیست                       شعر شکسته ـ بسته، بش حرج نیست

جیک جیک مستونم که بود، برادر                 فکر زمستونم نبود، برادر

تا که میفته دندونهای شیری                          روی سرت می شینه برف پیری

کمیسیون مرگ می شه تشکیل                       دِرو می شن بزرگترای فامیل

از جمع بچه ها، بیرون باید رفت                   مجلس ختم این و اون باید رفت

یه دفعه، همکلاسیها پیر می شن                     همبازیها، پیر و زمین گیر می شن

الک و دولک، الا کلنگ و تیشه                     تو ذهن آدما عتیقه می شه

لی لی و گرگم به هوا، دریغا                         قایم باشک تو کوچه ها، دریغا

« بی حرمتی » با « معرفت » درافتاد               یه باره نسل لوطی ها ور افتاد

توی تنور خونه ها، کلوچه                           بوی پیاز داغی بود تو کوچه !

چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟                    مثل پرنده پر زد و هوا رفت

سرزده آفتاب باز هم از پُشت بوم                   ما موندیم و یه قصه نا تموم

 

 

 



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/7/6 توسط محمد یزدانی

«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.
یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می‌گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.

به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می‌آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته‌ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛
من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می‌گوید
مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.
به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم
لحظه‌ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.
دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می‌بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.
آری من می‌دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می‌دانم؛ آخر آن موقع‌ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه‌ مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛
ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه‌ خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛
جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می‌آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛
حرف از تقوا بود.
اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می‌گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛
خط کج گشته هنر؛ بی‌هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.
در مجالس و سخنرانی‌ها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا می‌آید.
حرف از آزادی است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من می‌دانم، علت اندوه تو اینست بابا؛ پدرم من این بار می‌نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم می‌داند؛ او به من می‌گوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانه‌اش هم زیباست.
حضرت خامنه‌ای هم می‌گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت می‌دارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می‌گرید؛ همه شب لحظه‌ خواب پدرت می‌آید؛ صورتت می‌بوسد؛ دست بر روی سرت می‌کشد».
من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا می‌خواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست
رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم
که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.»
نامه ی زهرا ناصری

---------------------------------------------

یادمان باشد که شهدا رفتند تا ما در آسایش باشیم. یاد و خاطره تمامی شهدا مخصوصا شهدای زازران گرامی باد



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/7/3 توسط محمد یزدانی

 به نام خدا

سلام برهمه

 درابتداجادارد ازهمه دوستانی که محبت فرمودندودرمورد مطلب پست قبل اظهار نظرنمودند تشکروقدردانی نمایم.

اما دوستان نتیجه مطلب قبل به طور اجمال:

 ((زندگی به تناسب شهامت آدمی،گسترش ویا فروکش میکند))

واماامروز:

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/7/2 توسط صاحبدل
پیش نوشت:
دوستان سلام.طاعاتتون قبول.
امروزتولد یک سالگی نویسندگیه صاحبدله!(خوب به ماچه مربوط!؟)،خوب نه یعنی همینطوری گفتم ازتقویم تاریخ وبلاگ!عقب نمونید!!
یک سال پرازخاطرات شیرین ،ومقداری هم ازباب خاصیت ،تلخ وترش وشوروتند!
جاداره همینجاتشکرکنم ازآقای یزدانی مدیرمحترم وب که لطف کردن واین یک سال ماروتحمل کردن!
البته حرص دادن وضدحال زدن وسازمخالف زدنشون کلا قابل تقدیره!
یکیش که خیلی مشهود بود اگه یادتون باشه همون آپی بود که درمورد آهنگ وب بود ،تا ماگفتیم برامون خاطره انگیزه سه سوته حذفش کردند!
اینومیگن انرژی مثبت دادن به نویسندگان!(چه میشه کرد ازادمای اکتیو غیرازاین نمیشه انتظارداشت!)
تلنگرنوشت!!!!
خوب جناب صاحبدل چقدرتونستی توی این مدت به وظیفه ت خوب عمل کنی؟
چقدروجودت موثرومفیدبود؟
چقدرتونستی مخاطبت روراضی کنی؟
وای به حالت اگه بخای بری وهمه ازرفتنت خوشحال بشن!
وای به حالت اگه فقط اینجا به خاطرعلایق وخواسته های خودت وقت گذرونی کرده باشی!
وای به حالت آبجی اگه تامن دارم میرم کادوی روزنویسنده +تولده منوبهم ندی!(این یه تهدید جدی بود!)(چرافقط میگن مرده وقولش!؟)(مگه مردها چه گناهی کردن؟!بدقول ترازاین ابجی مادرطول قرنها زندگیمون ندیدیم!)
بگذریم...
اصل نوشت:
تازگیا دقت کردین چقدرمردم راحت طلب شدند؟!
ازخیابون رد میشدم دیدم چقدردررستوران وحلیم فروشی شلوغه!(حالاغیرازاونکه ماه رمضونه وحلیم وآش فروشی ها کلا سرشون شلوغه!) طول سال رومنظورم هست!
جالبه حالا دیگه همه راحت میرن غذاشونا ازبیرون تهیه میکنند.هم مناسب تره هم بی درده سرتروبه قول بچه ها،خوشمزه تر!!!!!!!

http://www.iranchef.com/learning/_/frontpicture-photo.jpgآشپزخانه و غذای آماده امین تحویل غذا در بندر عباس
چه غذاهای آماده وکاذب فست فود وچه غذاهای معمولی و.....
قدیما یاحالاتا چند سال پیش هم، همین کیک معمولی (کماج معروف خودمون)روهم توی خونه ها درست میکردن.قدیما زیر آتیش (خل)به قوب معروف ،بعد توی کیک پز وپلوپز وفرخونگی.حالا هم که میدن شیرینی پزیا براشون توی فردرست میکنندوتزئین و...!
آره اینا یه طرف قضیه ست.
طرف دیگه ی قضیه اینه که دخترخانوما چه جهازی با خودشون به خونه ی بخت میبرن که خدائیش اغلب اونا فقط برای تماشا کردنه وهیچ استفاده ای هم ازشون نمیشه...
تا همینجاروفعلا داشته باشین(البته مطمئنم مطلب روگرفتین که چی میخاستم بگم)
این قصه سردرازدارد....


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/5/28 توسط صاحبدل
<   <<   36   37   38   39      
قالب وبلاگ