سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران
خیلی دلم میخواست حرف دلم رو بهش بزنم

اما چیکار کنم که هیچ وقت موقعیتش جور نمیشد.
اگه یه جایی هم میدیدمش اینقدر شلوغ بود که روم نمیشد یا اگه هم تنها میدیدمش توی
خیابون بود که جرات نمیکردم.

البته چند باری لابلای حرفام بهش میرسوندم که
دوستش دارم و اون هم یه اشاراتی میکرد که اونم حس منو داره.اما بدلیل حجب و حیایی
که داشتیم هیچوقت نشد که مستقیم به هم دیگه بگیم.

اما برای من همون نگاه مرموزش،همون سکوت
معصومانه ،همون خجالت کشیدنهای ناز و همه و همه نشون از این بود که اون هم منو
دوست داره.



من به خاطر رسیدن به اون و عشقی که توی دلم جا
کرده بود به خیلی کارها دست زدم.حتی دیگه نماز میخوندم و سرنماز همش دعا میکردم که
کاش بهش برسم.(خودم میدونستم که نمازم به درد نمیخوره اما چیکار میشد کرد.دستم به
جایی بند نبود و دلم میخاست یکی کمکم کنه.تنها کسی هم که فکر میکردم میتونه خدا
بود)

سالها همینجوری گذشت و این حرف تو دلم موند و یه
جورایی که به جنون رسیده بودم.

نه به بابام گفتم و نه به مامان.نمیخاستم مثه
این بچه لوسا به مامانم بگم ،برن حرف بزنن و بعد بریم خواستگاری و.....

همیشه میخاستم خودم از زبونش بشنوم که دوستم
داره بعد ازش خواستگاری کنم وقتی مطمئن شدم برم خواستگاری. از این روشای سنتی خوشم
نمی اومد. چند سالی شد.حدود 4 سال..

من دیگه حدود 27 سالم شده بود و از بس همه زده
بودن تو سرم که مجرد موندی داشتم دیوونه میشدم. بالاخره شماره موبایلش رو گیر
آوردم(اونم با هزار دربدری).

یه بار وقتی رفتم مسافرت شیراز ، از همونجا
تصمیم گرفتم دیگه حرف دلم رو بهش بزنم.

دیگه پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم.گفتم
بادا باد! هر چی شد.

روز اول چند باری با تلفن عمومی زنگ زدم.هردفعه
گوشی رو بر میداشت ،دلم هری میریخت و صدام بند می اومد وگوشی رو قطع میکردم.

بالاخره روز چهارم که شیراز بودم  تصمیم گرفتم حرف دلم رو بزنم.با تلفن عمومی زنگ
زدم ولی از شانس من گوشیش خاموش بود.اونروز و فرداش هرچی زنگ زدم همش خاموش بود.

تا لحظه ی اومدن هرچی تماس گرفتم گوشیش خاموش
بود.تو دلم آشوب بود.چی شده ،چرا خاموشه؟ البته درس خون بود برا همین گفتم داره
درس میخونه میخاسته کسی مزاحمش نشه.

بعد که اینجوری شد پیش خودم گفتم شاید قسمت
نبوده و گذشت تا اینکه وقتی از مسافرت برگشتم از ماشین که پیاده شدم یکی از دوستام
رو دیدم و بعد از حال و احوال رفتم خونه.

 رسیدم
خونه دیدم هیچکس خونه نیست.

تا چند ساعتی هم خبری نشد که دیگه آخره شب
اومدن.از حالشون معلوم بود که یه اتفاقی افتاده . پرسیدم .بعد از شنیدن حرفاشون
انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده بودن.تا ساعتها حال خودم رو نمیفهمیدم.تا صبح
گریه میکردم.شب بود و همه خواب بودن. دلم نمیخواست کسی گریه ی منو ببینه.در اتاق
رو قفل کرده بودم و رفته بودم زیر پتو.

دلم میخواست یه جایی باشم که بتونم داد
بزنم.اما اونجا نمیشد. حتی دوباره بعد از کلی وقت رفتم سراغ خدا..

هی دعا میکردم..

گریه و زاری میکردم..

دیگه یادم
نمیاد تا کی بیدار بودم.چون همونجا کنار جانماز خوابم برده بود.

آره.وقتی بیدار شدم دوباره یادم اومد و زار زار
گریه میکردم و هی خدا خدا میکردم.

ادامه دارد.....



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط محمد یزدانی
قالب وبلاگ