سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران


بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد . نفس نفس میزد اما کسی صدای نفسهایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. خدا دانه گندم را فوت کرد و مورچه می دانست که نسیم نفس خداست.

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و گفت: گاهی یادم می رود که هستی کاش بیشتر می وزیدی

خدا گفت : همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای.

مورچه گفت :این منم که گم می شوم بس که کوچکم و ناچیز، بس که خرد، نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.

خدا کفت : اما نقطه ، سرآغاز هر خطی ست.

مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت"من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی، من به هیچ چشمی نخواهم آمد"

خدا گفت " چشمی که سزاوار دیدن است می بیند . چشمهای من همیشه بیناست"

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت ، پس دوباره گفت:زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم نبودنم را غمی نیست"

خدا گفت"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است"

مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد . خدا دانه را به سمتش هل داد.

هیچ کس اما نمیدانست در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفتگوست



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/11 توسط دهاتی
قالب وبلاگ