سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران
واینبارمطمئن شدم که،

بــــــــــــــــعله!


دوستم نیست!پس کی میتونه باشه؟!شماره ش توی دفترتلفن من چیکارمیکنه؟!اون کیه؟!و.......؟؟؟!ازیه طرف گفتم تمومش میکنم وازطرف دیگه خیلی دلم میخواست بشناسمش.هرکی بود نمیتونست غریبه باشه.یاحداقل کسی بوده که باموسسه درارتباط بوده.......تصمیم گرفتم پیگیری کنم.ارتباط پیامکی ماهمچنان ادامه داشت.وچه پیامهای نابی وجملات قشنگی ازطرف اون دریافت میکردم.نمیدونم چرانمیتونستم تمومش کنم.به یه نفرطبق خصوصیاتی که بعضا توی پیامهاش ارسال میکردشک کرده بودم.حس میکردم اون هم به یه نفرشک کرده ولی شکش درست نبوده.امامن تقریبا مطمئن شده بودم .مونده بودم شماره اون توی دفترم چکارمیکرد ؟.که بالاخره طی یه اتفاق متوجه شدم ازکجاآب میخوره.

((اونروزبامسئولمون سره قضیه ی اینکه چرابدون هماهنگی باهاش به کسی که خودش گفته بود،براانجام تاسیسات ساختمون پول دادم.... ،بحثمون شده بود وازدستش عصبانی بودم.))سیستم عصبیم حسابی ریخته بود به هم!دوسه تاتاشماره بهم گفته بود بنویس براگرفتن وام براموسسه ویادم اومدهمون روزدوستم زنگ زدومن شماره اون روهم یادداشت کردم.بعد ازظهرکه میخواستم برم خونه یادم اومدکه شماره دوستمووارد دفترتلفن خودم نکردم.وچون اسم ننوشته بودم ازبس اعصابم خورد بودبه خیال اینکه آخریش دوستم بوده بانامش توی دفترم نوشته بودم.(حالاحکمت این اشتباه چی بوده رونمیدونم)!؟))


خوب بریم سره اصل قضیه،بله ،طرف ازبچه هائی بود که قراربود باهم روی یه پروژه کارکنیم،یه روزوقتی اومدبامسئولمون کارداشت همون موقع برااطمینان تک زدم بهش ومطمئن شدم که خودشه..............البته حالااین وسط چه ربطی به حکایت دل داشت؟،عرض میکنم خدمتتون ،دیدید گاهی اوقات دلتون یه غذائی میخادسریع براتون فراهم میشه،یه روزصبح دلتون برایکی تنگ میشه همون روز میبینیدش،هوس یه غذامیکنید براتون جورمیشه....اینومیخام بگم کافیه ازدلتون بگذره، زودجورمیشه خواهش دل!!من هم بارها ایشون رو توی برنامه های متعدد موسسه وجلساتش دیده بودم،ازاعضای اجرائی فعال بود،باخودم میگفتم چه جوون متین وسنگینی،یه شخصیت خاصی داشت یه غرورخاصی،هیچ حسی هم نسبت بهش نداشتم ولی شاید اینطوری خدامیخاست شخصیتی که من ازش تصورکرده بودم درست بشناسم ؟؟نمیدونم.یاشایدم توی انجام پروژه موفق ترعمل کنیم.مازیاد همدیگه رونمیدیدیم وقتی هم میدیدیم هیچکدوم به روی خودمون نمیووردیم که اصلا چنین قضیه ای پیش اومده.آخه من فقط گزارشات روتنظیم ووارد سیستم میکردم واون هیچوقت خودش مستقیم نمیومد ویه نماینده میفرستاد!.شاید فقط توی جلساتی که مدیرمیزاشتن ماهمدیگه رومیدیدیم اونم خیلی کم واتفاقی ....وگاهی باخودم میگم نکنه ناخاسته حضورمن توی این پروژه باعث سلب آرامش اون بشه؟نکنه حضورمن منفعت که نه،براش ضررداشته باشه؟نکنه باعث اذیت اون میشدم،خدای من !ومن اصلااینونمیخاستم،.آخه گاهی بین آدمایه محبتی ایجادمیشه که حتی خودشون هم نمیدونن چرا؟براچی؟گناهه یانه!؟....واین همون حکایت دله .دوروبرش که خیلی شلوغه ،نمیشه گفت تنهاست،اصولا جوون فعال وپرکارواصیلی بود،ازاین جوونای بیخودوهرزه نبود،اماپروژمون درحال اتمام بودومن موندم هنوزبااحساسی که نمیدونم اسمشوچی بزارم؟!


چی گفتی؟عشق؟نه باباعشق نیست!......................دمیگم عشق نیست،دوباره میگی؟!!.....


پ.ن:


متن ارسالی این دوستمون معلوم نشد خاطره بود،قصه بود،رمان بود؟چی بود؟!!بازم رفتین سره کار!!


دوستی که این رمان(به قول خودشون رمانواره!!) روبرامون ارسال کردند امیدوارم دخل وتصرف بنده رودرمتنشون به بزرگواریه خودشون ببخشند.بعضی جاهاشو یه تغییرات کوچولودادیم که جالبتربشه.


بعد هم خواهشا ازاین به بعد اگه مطلبی داشتین براجناب مدیربفرستین تاخودشون بررسی ودرصورت صلاحدید آپ کنند.باتشکرازلطف همه ی دوستان.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/3/4 توسط صاحبدل
قالب وبلاگ