خاستگاه نور
غروبی سخت دلگیر است،و من بنشستهام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که میگویند:"روزی روزگاری، محبط وحی خدا بودست،
ونام آن حرا بودست"
برون از غار ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نو بالی
کنار غار،از هر سنگ،هر صخره، پرد بر صخرهای دیگر
و میجوید به کاوشهای پیگیری، نشانیهای مردی را
و پیدا میکنم گویی نشانیها که میجویم:
همانست، اوست،
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، نوجوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین،آن راستین،آن پاکدل، آن مرد.
و شوی برترین بانو؛ خدیجه
نیز،آن کس، کو سخن جز حق نمیگوید وغیر از حق نمیجوید
وبتها را ستایشگر نمیباشد.
واینک؛ این همان مرد ابر مرد است
" محمد " اوست.
پلاسی بر تن است او را،
و میبینم که بنشسته ست چونان چون همان ایام
همان ایام کاین ره را بسا بسیار میپیمود،
وتنها مینشست اینجا،
غمان مکه ی مشؤوم آن ایام را با غار مینالید...........
و میبینم تو گویی رنگ غمگین کلامش را، که میگوید:
" خدای کعبه، ای یکتا!
درودم را پذیرا باش، ای برترو بشنو آنچه میگویم
پیام درد انسانهای قرنم را ز من بشنو
پیام تلخ دختر بچگان، خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیر بار، وز آزادگی مهجور
پیام آنکه افتادست در گرداب.
خدای کعبه، ای یکتا!
فروغی جاودان بفرست، کاین شبها بسی تار است ...
بدین هنگام
کسی، آهسته، گویی چون نسیمی،می خزد در غار.
محمد را صدا آرام میآید فرود از اوج
و نجوا گونه میگردد، پس آنگه میشود خاموش.
و من، در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟!
که ناگه این صدا آمد:
"بخوان!".......
اما جوابی بر نمیخیزد.
محمد سخت مبهوت است گویا،..... کاش میدیدم!
صدا با گرمتر آوا و شیرینتر بیانی باز میگوید:
" بخوان!" ....
اما محمد همچنان خاموش .
پس از لختی سکوت – اما که عمری بود گویی،- گفت:
"........من خواندن نمیدانم!"
همان کس باز پاسخ داد:
" بخوان! بنام پرونده ی ایزدت،کو آفرینندست ........."
و او میخواند اما لحن آوایش،
به دیگر گونه آهنگ است،
صدا گوئی خدا رنگ است .
می خواند:
" بخوان به نام پرونده ی ایزدت کو آفرینند ست ..."
درودی میتراود از لبم بر او
درودی گرم.
غروب است و افق گلگون و خوشرنگ است...
مبارک باد برجهانیان بعثت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص)
پ.نسلام
عیدتون مبارک.
جالبه یکی به من گفته بود،مطلبائی که میزاری مثه اینه که یه مجری داره برنامه اجرا میکنه و...ناظرین!!هم ازسره دل خوشی نظرمیزارن!...
(واقعا اینطوریه؟شاید!!حسابی خورد توذوقمون،اما ازرونرفتیم که!)بگذریم!
جالبتراونکه پس ازیه تنفس وبلاگی!!بازبرمیخوریم به یه مناسبت وقاعدتا حول همون مناسبت باید آپ کرد دیگه،اینطورنیست؟!
وبازبرخوردیم به یکی ازاعیاد مذهبی عید بزرگ مبعث.خوب حالامنظورم چی بود ازذکراین حرفا؟عرض میکنم.
ازبچه گی علاقه زیادی به خوندن کتاب داشتم،یه کتاب فارسی ازدوره ابتدائی قبل ازانقلاب پیداکرده بودم،یه شعری توش نوشته بود
که خیلی خوشم اومده بود درمورد مبعث بود،یادمه همون سال سره صف خوندمش وتقریبا هرسال به همین مناسبت.تا اینکه دیگه حفظش
شده بودم.(شعرازعلی موسوی گرمارودی ))بود.
هردفعه هم بابت خوندنش کلی تشویق میشدم.!چون کلا جذاب بود وهمه خوششون میومد.واین هنریک نویسنده بود...
خواستم شماهم بی نصیب نباشین!دارای مضامین عالی بعثت پیامبرمونه.امیدوارم خوشتون اومده باشه.یاعلی