این مناظره واقعیست:
زغالی" align="">
*سلام. خسته نباشی.
چوپان: شرمنده نباشی.
*ماشاء الله چقدر گوسفند داری.
چوپان: من و این گوسفندان همگی مال خدا هستیم. بفرما چای.
*چند سالته؟
چوپان: هنوز معلوم نیست؛ بمیرم معلوم می شود.
*اهل کجایی؟
چوپان: من اهل دلم! اهلی این آبادی. شما اهل کجایی جوان؟
*من اهل دودم. بوق ماشین. ترافیک آهن. چی کاره ای، حاج آقا؟
چوپان: من پیامبر گوسفندانم هستم که بهتر از آدمیزاد زبان خدا را می فهمند. 4 تا
هم گاو دارم. چند تایی هم بز. چای را برای شما ریختم. مکه هم نرفتم. فقط یک بار
رفتم کربلا. تا خون خدا سرخ است، پرده خانه خدا سیاه است.
*موبایل داری؟
چوپان: داشتم؛ فروختم.
*چرا؟
چوپان: دوست دارم با کسی که صحبت می کنم، ببینمش.
*یعنی برای این فروختی؟
چوپان: برای اینکه از پشت گوشی موبایل صدای هیچ گوسفندی را نمی توان شنید. هیچ گاوی
موبایل ندارد. تنها جانوری که موبایل دارد انسان است ولی هیچ جانوری هم اندازه
انسان بی خبر از هم نوع خود نیست.
*عجب چای با حالی بود. یک سئوال بپرسم؟
چوپان: نه، سئوال را فقط از خدا بپرس. بنده خدا جوابت را نمی دهد.
منبع : وبلاگ قدیانی