g
همیشه تو حسرت اینکه یه جشن تولد واسم بگیرند ،موندم! (چه حسرت بیخودی!) لااقل یه تبریک خشک و خالی!
یا در حالت آرمانی شاید یه جشنی که چشم بسته منو وارد اتاقی کنند یا شاید شب که میرم خونه یا شاید خونه ی یکی از دوستام وقتی وارد اتاق میشم ، لامپ رو روشن کنند و ببینم همه دورهم نشستند و اتاق که تزئین شده از بادباک و گل و روبان و کاغذ رنگی و ... و روی میز کیکی گذاشتند و روش شمع روشن کردند و روی کیک نوشته شده "پدربزرگ تولدت مبارک" یا "محمد جان تولدت مبارک" .
اون موقع دلم میخاد عدد خیلی بزرگی روی کیک گذاشته باشن،مثلا 100 یا شاید بالاتر!
(و اینجاست که به عظمت فهم و بینش قدیمی ها پی میبرم که چه به جا گفته اند:" شتر در خواب بیند پنبه دانه")
اما توی دنیای مجردی ما، اینکه کسی یادش بمونه چه روزی به دنیا اومدیم اینقدر برامون عجیبه که نگو و نپرس،
دلیلش هم اینه که کسی رو نداریم ،و البته معرفت این نیست که تاریخ تولدمون یادش بمونه .
اما من تصمیم گرفتم امروز واسه اینکه یکی دیگه این حسرت به دلش نمونه واسش جشن تولد بگیرم،
چون خودم حس کردم چقدر سخت وناراحت کننده س!(البته واسه اونایی که دلی دارندو احساساتی و...)
پس هدیه هاتون رو آماده کنید واسه ش تا بگم کیه!
4 سال گذشت ،از شروع زندگی من با تو!
زندگی ای که پر بود از شیرینی ها،تلخی ها،خاطرات،دعواها،شوخی ها-
هرچند خیلی از اینا رو کسی ندید،اما واسه همیشه موندگار شده ،
اما توی همین 4سال تمام زندگیم تو شده بودی،هرچند به کسی نگفتم ،هرچند گهگاهی دور میشدم ازت -
دلم میخاد بعد از چهار سال آشنایی امروز با اینکه یک روز از روز تولدت گذشته ،از صمیم قلب روز تولدت رو تبریک بگم.
یادش بخیر روزهای اول آشنایی :"یاعلی گفتیم و عشق آغاز
شد" رو یادت هست،
زازران کجاست رو
چی ،یادته؟ همون مطلب هایی که هنوز هم که هنوز هیچ احدی نظر واسش نگذاشته
بود.
روزای اولی که هیچ کسی بهمون سر نمیزد،یادته،
روزایی که توی یه مطلب بیش از صد تا نظر میدادن چی ،یادته؟
از صمیم قلب بهت تبریک میگم:
*********وبلاگ من، تولدت مبارک*********
بله جشن 4سالگی وبلاگ زازرونه،وبلاگی که با اسم زازرون ،واسه زازرون و زازرونیا راه اندازی شد،اینکه چقدر توی این زمینه قدم برداشت ،قضاوتش با شماست ،از اینکه تشریف آوردین واسه جشن تولد ما،خیلی ممنون و متشکریم،هدیه ها رو هم بگذارید تو بخش نظرات ممنون میشیم.
پی نوشت:
توی سفر امسال(اردیبهشت) این عکس رو گرفتم، بدون شرحه!
نوشته شده در تاریخ
چهارشنبه 89/6/31 توسط محمد یزدانی