ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان! و بعد گریهاش امان نداد. مدتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت: ـ حالا که اینقدر از عذاب الهی میترسی، به یک شرط تو را میبخشم! ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول میکنم. ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوشهایت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببین این شرط سختتر است یا عذاب خدا... ـ مسلّم عذاب خدا سختتر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول میکنم. ـ ...و اما شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!! به راستی که شرط سختی بود. محمد مدتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ...و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:
ـ قبول میکنم. ـ البته خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم برایت میدهم... ولی چه کار کنم دخترم سالهای سال از وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست بیاید سراغش... بیچاره پیر شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجدة شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند. و بعد قهقههای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد. نگاه تأسفبار محمد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چارهای نداشت. مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبة عقد همان روزهای اول خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و میری در کار نبود... باید میماند و مزه مال مردمخوری را میچشید! عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه میجوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ میانداخت و نفس را در سینهاش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق میساخت: ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود میگریختم! ...نه، نه! باید بمانم! در این فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند: ـ عروس خانم منتظر شماست! پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.
در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لالها و کورها و شلها نداشت. ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟! دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد: ـ ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم! بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمد از همه چیز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بیمهابا فریاد کشید: ـ تو زن من نیستی!... زن من کجاست؟!... زن من... و فریاد زنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه آنک در خانههای اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمد جملگی از جا جستند و خانة تازهداماد را در میان گرفتند. ـ این زن من نیست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداختهاید؟! چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که میهمان خانة همجوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت: ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است... آن دختر زیبارو زن توست. هیچ شکی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است... . ـ چه میگویی پدر جان؟!... خوابم یا بیدار؟!... ـ آری محمد، دختر من در نهایت عفت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم... . هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالی که عرق شرم را از پیشانیاش پاک میکرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از اینکه صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بینهایت شکر و سپاس فرستاد. و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده میشد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدس اردبیلی به ارمغان میآید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است. (3)
---------
پی نوشت ها:
1. پدر مرحوم مقدس اردبیلی.
2. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدس اردبیلی بوده است.
3. ر.ک: قنبری، حیدرعلی، داستانهای شگفتانگیز از تربیت فرزند، ص46ـ52؛ به نقل از آینة اخلاص، ص18.
منبع : خانواده وتربیت مهدوی،ص257،آقاتهرانی و حیدری کاشانی (سایت حجت الاسلام مرتضی آقا تهرانی
باتشکرازفرستنده متن....