• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : حسن فتحي،زازرون،در مسير زاينده رود
  • نظرات : 9 خصوصي ، 18 عمومي
  • پارسي يار : 0 علاقه ، 1 نظر
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + داستانک 


    مادرش زولبيا دوست داشت و پدرش باميه.
    نيم کيلو باميه خريد و نيم کيلو زولبيا و رفت خانه.
    کليد انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه.
    وسايل سفره افطار را آماده کرد. همه چيز را سر جايش گذاشت.
    زولبيا، باميه، پنير، نان، سبزي و گردو. نشست سر سفره.
    دو قاب عکس را آورد. يکي کنار زولبيا و ديگري کنار باميه.

    پاسخ

    قشنگ بود