پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره، پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، كهكشان
رعد وبرق شب، طنين خنده اش
سيل وطوفان، نعره توفنده اش
دكمه ي پيراهن او، آفتا ب
برق تيغ خنجر او ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان،دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان وساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم، ازخود، ازخدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند : اين كار خداست
پرس وجو از كار او كاري خداست
هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است