• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : اينجا زازران است...
  • نظرات : 6 خصوصي ، 25 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + به مناسبت شهادت حضرت رقيه 
    دختره خسته توي راه
    پاي برهنه مي دويد

    يکي از اون آدم بدا
    اومدو موهاشو کشيد


    به عمه مي گفت انگاري
    بابام منو دوست نداره

    خودش گفت مي يام پيشم
    برام گوشواره مي ياره

    اومد بابا ولي چه سود
    يه سر که ديگه تن نداشت
    موهاشو پاک کردو آروم
    اونو رو دامنش گذاشت

    حرفشو گفت پيشه بابا
    آروم آروم باهاش داشت مي شکست

    بابا رو توي بغلش مي گرفت
    بعد چشماشو با حس مي بست

    دخترک قصه ي ما
    فرشته بودو پر کشيد
    با پدرش رفت آسمون
    رفت تا که به خدا رسيد
    صلي الله عليک ايتهاالشهيدة الصغيرة المظومه