• وبلاگ : زازران
  • يادداشت : اندر تلاطم روزگار...
  • نظرات : 12 خصوصي ، 23 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    بيشتر وقت ها با علي دعوا ميکردم.ميخنديدم.صحبت ميکردم.با هم ميشستيم و حرف ميزديم.هر روز صبح که از خونه مي اومدم بيرون اولين جايي که ميرفتم درب مغازشون بود.اما الان.............هميشه باهم بوديم ولي ديگه....واي که چقدر دوست دارم گريه کنم،داد بزنم ولي .........................چرا بايد علي از پيش ما بره اين همه آدم خلاف کار ،..............به خدا حقش نبود.تازه اول راه بود

    پاسخ

    هرچي خدا بخواد همون ميشه،توکلت به خدا باشه...به قول خود خدا که ميگه:"اني اعلم ما لا تعلمون"، "من چيزي ميدونم که شما نميدونيد" ...