سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

دیدم از خونه شون باهام تماس گرفته بود،میدونستم چیکار داره،
با موبایلش تماس گرفتم.
 گفت من دیگه دارم میرم؟زنگ زدم واسه آخرین بار خداحافظی کنم! حلال کن!
بغضی گلوم رو گرفت، دیگه تموم شد،

آخه خدا چه گناهی کردم که باید اینجوری بشه..
آخه چرا؟
ما با هم تصمیم گرفتیم، چرا؟؟؟؟
حالا اون دیگه داره میره و ......
دلم شکست،اما حس میکنم نه از اون شکستناس که میگن دل عزیزتر میشه و قیمت پیدا میکنه!
از اون شکستنا که با تمام وجود حقارت رو حس میکنی،کوچیک میشی! جوری که آرزوی مرگ میکنی،
از همه چیز نا امید شدم،تنها امیدم هم به باد رفت،بعد از چند ماه انتظار و دلهره و استرس..آخرش این شد.
یاد اون حلاوت و شیرینی آغاز این ماجرا افتادم ،چه قدر خوشحال بودم .....
حتما لیاقتش رو نداشتم،حتما!!
حالا باید بشینم و فقط خودم رو با گفتن این جملات راضی کنم که "قسمت این بود و حتما حکمتی داشت!"
بیش از این که از دستم بر نمیاد،قربون خدا برم با این قسمت ما!
براش دعا کردم و گفتم که من رو فراموش نکنه،
تلفن رو قطع کرد، گوشی رو پرت کردم یه طرفی
چشمام رو بستم
دستم رو گذاشتم رو چشمام
دریغ از یه قطره اشک ...
من موندم و داغی که روی دلم موند..
داغ فراق ولی هنوز چشم انتظار وصالم، به حق این ماه مبارک....
فقط همین....


نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/5 توسط محمد یزدانی
قالب وبلاگ