از خندق که میشنیدم و از خیبر و از احد، باورم نمیشد که مردی روی همین زمین خاکی تا آن حد و اندازه بتواند دلیر باشد و سلحشور. رشادتها و شجاعتهای او برایم شگفتانگیز مینمود. مردی صاحب شان «لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار» که لباس رزمیاش پشت نداشت. آخر، علی هرگز و هیچگاه به دشمن پشت نمیکرد. هیچکس را یارای رویارویی با او نبود. شمشیر او سیفالله بود؛ چه او از پی حق شمشیر میزد و جز آن هرگز.
گفت شمشیر از پی حق میزنم بنده حقم، نه مامور تنم
میشنیدم که چگونه فاتح خیبر شده است و با چه قدرت و صلابتی بر پهلوانان نامی عرب فائق آمده است و سخت در حیرت فرو میرفتم. ضربات جانانه تیغش چنان باعث تحکیم قوای روحی سپاه اسلام میشود که مفتخر به خطاب رسول خدا میگردد:«ضربه علی فی الیوم الخندق افضل من عباده الثقلین.» یک ضربت او برتر از طاعات و عبادات تمامی جن و انس به حساب میآید.
بعدها نیز باز حکایتهای دیگری را خود خواندم که بسیار برایم شگرف و اعجاب انگیز بود. دیگر اما صحبت از شرح دلاوریها و شمشیر زنیها و هماوردیهای علی(ع) نبود. حکایت، حکایت دیگری بود.
میخواندم، همان مرد بزرگ که شرح قهرمانیهایش شنیدنی است؛ در دل شب، آن هنگام که همگان در بستر استراحت غنودهاند، پای از خانه بیرون مینهد و لحظاتی بعد در تاریکی کوچهها و خرابههای شهر ناپدید میشود. یک روز در گرمای کوفه به زنی خسته و مانده برمیخورد با مشکی آب بر دوش او. جلو میرود. مشک آب را میستاند و همراه با قدمهای آهسته زن، او را تا منزلش همراهی میکند. در راه که از او میپرسد و از زندگی اش؛ میشنود که شوهرش در جنگ کشته شده است و باز میشنود که آن زن در حق علی ناسزا میگوید. چرا که مردش در جنگ با علی کشته شده است. و علی مصمم تر میشود. ناسزاهایش را به جان میخرد و همراه زن وارد خانه اش میشود و با کودکانش به بازی سرگرم میشود.
آنگاه پای تنور میرود که برای کودکان نان بپزد. آتش را که بر میافروزد،گاه پشت سرهم سر در تنور میکند و با خود به زمزمه در میآید که:«ای علی! بچش داغی و حرارت این لهیب سوزنده را.....در حکومت تو این زن با کودکانش چنین به سر میبرند......»
ناگاه زن همسایه از در وارد میشود. علی را که میبیند، بیدرنگ او را میشناسد. باورش نمیشود که علی است. بر خود میلرزد و رو به زن خانه فریاد بر میآورد که: «ای وای بر تو....!آیا میدانی که این مرد کیست؟......او مولای مومنان و متقیان، حضرت علی است....»
و زن اشک در چشمانش حلقه میزند و بنای عذرخواهی میگذارد؛ اما علی(ع) او را مانع میشود و میگوید که میبایست زودتر از این از آنها خبر میگرفته و به آنها رسیدگی میکرده است و از آنها میخواهد که علی را ببخشایند.
... و من، علی را با این حکایتهای این چنینی اش از کودکی عاشق شدم. عاشق عرفان علی و شیفته مرام و معرفت و انسانیت علی. او با ولایت عاشقانه اش مرا مجذوب کرد. و اینک چند شب است که دیگر مولا نمیتواند پای در خرابههای کوفه بگذارد.
از سحرگاه نوزدهم ماه رمضان تا شهادت مولا؛ با آن که همه مردم باخبر شده بودند که خلیفه مسلمین در مسجد کوفه ضربت خورده است؛ اما کودکان یتیم کوفه که دیگر صدای پای آن مرد مهربان را در سرای خود نشنیده بودند، کم کم باورشان شد که خلیفه مسلمین که ضربت خورده است، همان مرد نورانی و مهربانی است که نیمههای شب به آنها سر میزد. و این زمان بود که با تمام وجود احساس یتیمی کردند. ناباورانه و اشکریزان، کاسههای شیر به دست گرفتند و روانه خانه مرد مهربانی شدند که از جنس نور بود. فراتر از زمین و زمان.....
دیشب سر مهربان نخلی خم شد در کیسه به جای نان و خرما غم شد
در کنج خرابه کودکی شیون کرد همبازی کودک یتیمی کم شد