روزنامه رو به کناری انداختم و به سوی آن ها رفت. تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشم هایش حلقه زده بود. ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط به خاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت : "باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد، بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟ "
دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول می دم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از این جور پول ها نداره. باشه؟
گفت:" نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام."
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. "یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوش خراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود..."
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت:"بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چه قدر برای من سخت بود."
آوا اشک می ریخت. و شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت.
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره.
آوا، آرزوی تو برآورده می شه.
آوا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشم های درشت زیبائی پیدا کرده بود.
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آن که خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما می ره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته پسرم نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون این که قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی.
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستند که آن جور که می خوان زندگی می کنن. آن ها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
برای همه ی مریضا دعا کنید...
برای همه ی مریضا دعا کنید...
نوشته شده در تاریخ
دوشنبه 88/12/3 توسط دهاتی
ساله اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد.
مرد
با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون
اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.
در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی
های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
وقتی کودک پدر خود را دید با
چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد می
کنند؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید، به سمت
ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.
و با این عمل کل
ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که
نوشته بود:
( دوستت دارم پدر ! )
روز بعد مرد خودکشی
کرد.
عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند.
چیزها برای استفاده
کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن.
مشکل دنیای امروزی این است که
انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می
شوند.
مراقب افکارت باش که گفتارت می شود.
مراقب گفتارت باش که
رفتارت می شود.
مراقب رفتارت باش که عادت می شود.
مراقب عادتت
باش که شخصیتت می شود.
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود
رفتارت می شود.
مراقب رفتارت باش که عادت می شود.
مراقب عادتت
باش که شخصیتت می شود.
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود
نوشته شده در تاریخ
سه شنبه 88/11/6 توسط دهاتی
نوشته شده در تاریخ
سه شنبه 88/10/22 توسط محمد یزدانی