الهی رضا برضاک...*
ذره ذره...گام به گام...
دیرور(دقیقا اسفند 88)چند ماهی بعد ازنامزدیش....درد ! بیماری !...
و دستهای دعا...اشک...اجابت!
خنده ...شادی...بازمرورخاطرات...
یادتان هست نمازعید فطر ...عکس ریا...!
همگام با برو بچه های هیئت...
ذره ذره...گام به گام...
وباز بیماریش عود میکند...
آه !ناله !درد!...
بچه ها بیائید بازهم برای حمید دعا کنیم...
دستهای دعا...زیارت عاشورا...توسل...
صبرکنید ...دیگرنیازی نیست...
انگارنسیم صبح دیروز برای خانواده ودوستانش خبری سرد وغمبارآورد...
اما شاید حمید بعد ازمدتها تازه ازدرد خلاص شده بود...
وآرزو به ارزویش رسید...!
یادت هست اینجا برایش دعا کردی؟!بازهم مرور کن ودر بغض وناله واشکت ...دل خود را با خواندن فاتحه ای تسلی بخش...
چند هفته پیش بود که مراسم یادواره شهدای زازران در مسجد جامع برگزار شد،توی اون روزا وقت نکردم گزارشی از مراسم بگذارم،
یادواره ی شهدایی که فعلا در حد قدرت نمایی و خودنمایی یه گروه و یه عده ای شده، البته توهین به همه ی دست اندرکاران این مراسم نباشد،چون عده ای هم خاضعانه و خالصانه برای شهدا کار میکنند و کاری به حاشیه ها ندارند،
شهدایی که بعد از گذشت سالها تنها راه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شون خلاصه شده در برگزاری یه مراسم یادواره ،یه عطرافشانی مزار شهدا و 10شب مراسم!،البته حواسم نبود،برای اینکه یادشون بیافتیم تمام مسجدها هم مسابقه ی چاپ پوستر شهدا رو راه انداختن و فعلاو ظاهرا هیئت رزمندگان در این زمینه گوی سبقت رو از دیگرون ربوده!!
هر روز عکس شهدا رو چاپ میکنیم و بر عکس شهدا حرکت میکنیم!
چند سالی میشه که بارها تصمیم گرفته شده که کتابچه ای حاوی زندگینامه،خاطرات ،عکس و سوابق شهدای زازرون رو به چاپ برسونند ولی هر بار دست اندرکاران این پروژه پس از بحث و جدلهای فراوان به خواب زمستانی رفتن و حتی یادشون هم نمیاد که چنین حرفی زدن،
البته بی همتی ما جوونها هم مزید بر علت شده و همچنان این کار دچار تاخیر شده و هر روز از تعداد خانواده های عزیز شهدا کم میشه و پدر ها و مادرهای این شهدای گرانقدر دار فانی رو وداع گفته و کوله باری از خاطرات و یاد شهیدشون رو با خود به زیر خاک میبرند و روزی خواهد رسید که حتی یادی هم از همین شهدا به جا نمی ماند..
اما غرض از نوشتن این مطلب این حرفا نبود،تصمیم گرفتم که از این به بعد در مورد شهدا هم مطلب بگذارم،یه سری عکس،اعلامیه،پوستر ،زندگینامه ،خاطرات هم جور کردم ،البته زیاد نیست ولی در همین حدی که از دستم بر می اومده جمع آوری کردم و میخام توی وبلاگ زازرون بگذارم.
امیدوارم بتونیم ادامه دهنده راه شهدا باشیم..
اما گزارش تصویری از مراسم یادواره شهدای زازران:
محل برگزاری این مراسم مسجد جامع بود.
در دو طرف درب ورودی مسجد ،عده ای با لباس غیرفرم بسیجی(لباس پلنگی) ایستاده بودن،هرکسی وارد مسجد می شد چفیه ای به دور گردن او می انداختند،حاج محمود (دایی بنده) یکی از اونا بود،
مراسم با قرائت قرآن توسط سید مهدی میرافضلی آغاز شد،
مجری!! این مراسمات رو هم که میشناسید،یعقوب شیخی ! مراسم رو شروع کرد،مثل همیشه با خوندن پیامک! و تعریف کردن داستانهایی که اصلا نمیفهمی کی تموم شده،و بعد هم خودش نتیجه گیری میکنه،
خدا اون روز رو نیاره که سخنران برنامه تاخیر داشته باشه و ایشون مجبور بشن داستان تعریف کنند تا حاضرین سرگرم بشن!! (خدا به دور!)
چند دقیقه ای هم روحانی شهرمون حاج آقا موسوی سخنرانی کردند.
گروه موزیک هم آورده بودند که چندباری تمام مسجد رو با صدای ناهنجار بوق و شیپور و ... به لرزه در آوردن!
مهمان برنامه یکی از جانبازان و فرماندهان دفاع مقدس بود که ایشون هم گوش مفت گیر آورده بود و تا میتونست حرف زد،البته حرفاشون مفید بود! بالاخره با چندبار نامه نگاری ،ایشون صحبتشون رو به پایان رسوندن
پذیرایی مراسم هم شیر و کیک بود،که البته من دوتا خوردم! هم شیر هم کیک!
یکی از حاشیه های این مراسم اهدای جوایز به تعدادی از همشهریان بود که در جلسات رو خوانی قرآن کریم در پایگاه بسیج حضور فعال داشتند.
یکی از اونا هم نام بنده بود،که البته بعضیها! فکر کرده بودند جایزه رو به من دادند.
(نفر دوم از سمت چپ،محمد یزدانی فرزند براتعلی)
قشنگترین جای این مراسم ،اجرای دکلمه ای بود با نام "نامه ای به پدر شهیدم"، که توسط یکی از دانش آموزان شهرمون به نام خانم دهقان اجرا گردید.
لینک دانلود در 2 کیفیت رو براتون گذاشتم ،میتونید دانلود کنید.
دانلود برای موبایل
دانلود با کیفیت بالا
هوالخلاق
داستان دو بذر
((دربهار دو تا بذر در خاک حاصلخیز کنار هم نشسته بودند.اولین بذر گفت:
میخواهم رشد کنم.میخواهم ریشه هایم را در خاک زیرپایم بدوانم وساقه هایم را از پوسته ءخاک بیرون بکشم.
میخواهم غنچه های لطیفم را باز کنم ونوید فرا رسیدن بهار را بدهم....میخواهم گرمای آفتاب راروی صورتم و
لطافت شبنم صبحگاهی راروی گلبرگهایم احساس کنم.
و رشد کردو قد برافراشت.
بذر دوم گفت:من میترسم اگرریشه هایم را در خاک،زیر پایم بدوانم از کجا معلوم که در تاریکی به چیزی بر نخورم
اگر راهم را از میان پوستهءسخت بالای سرم بیابم از کجا معلوم که جوانه های لطیفم از بین نروند....واگر بگذارم که
جوانه هایم باز شونداز کجا معلوم که یک مار نیایدو آنها را نخورد،واگر بگذارم که غنچه هایم باز شونداز کجامعلوم
که طفلی مرا از زمین بیرون نکشد؟نه!
بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود.واین طور بود که او منتظر ماند.
مرغ خانگی که در خاک دنبال دانه میگشت،بذر منتظر را دید و خورد.!
دوستان گرامی منتظرم تادرقسمت نظرات نتیجه وبرداشت صمیمانه ءشمااز این داستانرا به بحث بنشینیم.
شادوسرزنده باشید.
یاعلی
دوستان سلام.
طاعاتتون قبول،دلتون خرم وشاد ازیاد خدا.
شنیدید میگند،ذکربی فکر وفکر بی ذکر،هیچکدوم به تنهائی کافی نیست،پس خوش به حال اونائی که فکر وذکرشون خداست.خوش به حال شما،برا ماهم دعاکنید.
امروز مطلب زیبائی خوندم از استاد،آیت الله حسن زادهءآملی ،به جاومناسب دیدم که برای دوستان هم نقل کنم،حکایت جالب ناز باخالق بی نیاز:
...به حقیقت برو وبگو آمدم،اگر گفتند اینجا چرا آمدی؟بگو به کجا روم و به کدام در رو کنم؟...
اگر گفتند :تابه حال کجا بودی؟بگو راه گم کرده بودم.
اگرگفتنند چه آوردی؟بگو :اولا دل شکسته که از شما نقل است:
درکوی ماشکسته دلی میخرند وبس................بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
وثانیا:
جز نداری نبود مایه دارائی من.....................طمع بخششم از درگه سلطان من است
وثالثا آفریدی رایگان،روزی دادی رایگان،بیامرز رایگان،توخدائی نه بازرگان.
اگر گفتند برونش کنید ،بگو:
نمیروم زدیار شما به کشور دیگر................برون کنید از این در،درآیم از دردیگر
اگر گفتند این جرأت را از که آموختی؟بگو از حلم شما.
اگر گفتند:قابلیت استفاضه نداری،بگو:قابلیت راهم شما افاضه میفرمائید،...
اگر گفتند مذنبی،بگو اولا شنیدم شما غفارید،ثانیا من ملک نیستم وثالثا:
ناکرده گنه در این جهان کیست؟بگو............آنکس که گنه نکرده وزیست،بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی..........پس فرق میان من وتو چیست؟بگو
اگر گفتند این حرفها رااز کجا یاد گرفتی ؟بگو:
بلبل از فیض گل اموخت سخن ورنه نبود................این همه قول وغزل تعبیه در منقارش
اگر گفتند چه میخواهی ؟بگو:
جز تو مارا هوای دیگر نیست................جز لقای تو هیچ در سر نیست
(الهی عاقبت محمودگردان)
کلبه دل گر چه میسوزد ولی...........نا امید از یاری دلبر مشو
تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود. متاَسفانه بدترین اتفاق مممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد.فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟"
صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته " از نجات دهندگانش پرسید: "شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"
آنها جواب دادند: " ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم."
وقتی اوضاع خراب می شود" نا امید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم " چون حتی در میان درد و رنج " دست خدا در کار زندگی مان است. پس به یاد داشته باش : دفعه ی دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد " ممکن است دود های برخاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.