سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

یک سرطانی در حال کشیدن موی سر

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود غیر خدا هیچکس نبود

همیشه همینجوری بود،از اول هم برای آدما
هیچکس غیر از خدا نبود و نخواهد بود

اما گاهی آدما یادشون میره،

یادشون میره که غیر از خدا هیچکس نیست

یادشون میره اصلا خدایی هم هست

یادشون میره که خدا رو دوست دارن یا
بدتر،یادشون میره که خدا اونا رو دوست داره

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/12/12 توسط محمد یزدانی

غیبت


شما تا حالا خاله زنک دیدید؟ میدونید معنی خاله زنک چیه؟ بذارید قضیه رو کمی باز کنیم.

یک خانوم چادر به سر ) از این چادر ها که تو خونه وقت نماز سر میکنندو باهاش
برای خرید هم بیرون میرند)به
نام عصمت خانم رو تجسم کنید که تو میوه فروشی محل همسایه اش عقدس خانم رو دیده و دارند با هم حرف میزنند (خاله زنک بازی میکنند:

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/6 توسط محمد یزدانی

http://i14.tinypic.com/29dcx3p.gif

از اونجایی که امروزه عشق و عاشقی مثه نقل و نبات شده ،و هر ننه قمری دم از عشق و عاشقی میزنه(البته توهین به عاشقای واقعی نشه!! ) ، با یه نگاه عشق! پیدا میشه و بعد بمیرم برات ها شروع میشه واین دری وری ها..

البته نمیخام به اونایی که واقعا عاشقن توهین کنم(هرچند عشق و عاشقی این روزا خلاصه شده توی دوستی یه دختر و پسر) اما دیگه مجبورم همه رو از دم تیغ بگذرونیم..
همه چیز از یه دروغ شروع میشه.والنتاین (Valentine)،داستانی ساختگی مربوط به سده‌ی سوم میلادی در روم باستان که 6سال پیش از طرف رسانه‌های غربی مطرح شده و به سرعت در میان همه‌ی ملت‌ها با فرهنگ‌های متفاوت ترویج داده شده و جالب آن که حتی خود غربیها نیز این سؤال براشون پیش اومد که چرا تاحالا به (والنتاین Valentine) اشاره‌ای نشده بود؟ این داستان تخیلی و پوسیده‌ی تاریخی از کجا پیدا شد؟ و چی شد که فرهنگ استثماری یهو اینو پیدا کرد و به یاد بزرگداشتش یه روزی به نام روز عشق ایجاد کردند؟!

خلاصه‌ی اصل داستان تخیلی ازاین قراره که گفتند:در زمان فرمانروایی «کلودیوس دوم» در روم و در سده‌ی سوم میلادی، به نظامی‌گری توجه بسیاری می‌شد و فرمانروا به خاطر استثمار کامل سربازان، از ازدواج آنها ممانعت می‌نمود. اما کشیشی به نام والنتاین به صورت مخفیانه یا آشکار مبادرت به عقد سربازان با دختران مورد نظرشان می‌کرد.

فرمانروا پس از اطلاع از موضوع، یارو رو به زندان می‌فرسته،ولی او در همان زندان عاشق دختر زندانبان میشه!  کشیش زندانی، دختر زندانبان را کجا دیده بود؟ چندبار دیده بود که عاشق هم شده بود؟ و به رغم سنت کشیشان به خودداری از ازدواج، چرا هوای ازدواج به سرش زده بود؟ و ... جزء سؤالات مطرح نشده و بی‌پاسخه.

خلاصه این کشیش عاشق پیشه، به صورت مکرر برای معشوقه‌ی خود کارتی ارسال می‌کرده (حالا از کجا این کارت‌ها را می‌آورده و چگونه ارسال می‌کرده نیز مطرحه) و روی آن کارت‌ها می‌نوشته: «From your Valentine – از طرف والنتاین تو»! و در نهایت نیز فرمانروا این کشیش عاشق پیشه را می‌کشه.
این داستان بی سر و ته عشقی، توسط آمریکایی‌ها از لا به لای ناکجا آباد کتب تاریخی یونانی پیدا می‌شه و روزی به نام روز عشق نامگذاری شده و این فرهنگ مضخرف توی دنیا رواج پیدا میکنه.
ما ایرانی ها که مرغ همسایه برامون غازه،و تاریخ نشون داده که در بی جنبه گی همتایی هم نداریم این روز رو اینقدر مهم میدونیم که حاضر شدیم روز رحلت پیامبر (ص)رو فراموش کنیم و به روز والنتاین بپردازیم..
البته ما ایرانیها روز 29 بهمن رو به نام سپندارمذ گان رو داریم که متعلق به 20 قرن پیش از میلاده نه مثله والنتاین مال 3 قرن بعد از میلاده..

حالا قضاوت با خودتون...

چرا بعضی ها از چیزایی پیروی میکنند که هیچ اطلاعی از پیشینه اون
ندارند؟؟

سعی کنیم با آگاهی کارهامون رو انجام بدیم نه تقلید کورکورانه!!!!!!! حتی نماز خوندنمون،عبادت کردن و....

 

خداوند متعال، آن عاشق و معشوق حقیقی، در خصوص نوع عشق و محبت بندگان
خود می‌فرماید:

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً
یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه‏
(البقره – 165)

بعضى از مردم به جای خدا، همتایانى [برای او] اختیار مى‏کنند و آنان را
مانند دوست داشتن خدا، دوست می‌دارند. ولى آنان که ایمان آورده‏اند شدت محبتشان به
خداوند است [ما بقی محبت‌های آنان در راستای محبت الهی قرار دارد و اگر ببینند کشش
یا جذبه‌ای سبب دوری آنها از محبوب می‌گردد، به آن دل نمی‌بندند]


 وای چندی حرف زدم....



نوشته شده در تاریخ شنبه 88/11/24 توسط محمد یزدانی
سفر به مسجد مقدس جمکران
همین که اتوبوس ایستاد به سرعت از اتوبوس پرید پایین. خودشو به سرعت به درب ورودی مسجد رسوند. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: "بابا یکی جلو اینو بگیره! اگه ولش کنیم از دیوار مسجد بالا میره و گنبد رو می‌ذاره توی جیبشا؛ اون وقت دیگه ما ... "؛
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم جلوی درب ورودی مسجد وایساده اما داخل نمیره. به گنبد خیره شده بود. انگار پرده‌ی اشکی چشماشو پوشونده بود و اجازه نمی‌داد هیج جا رو غیر از گنبد که توی هاله‌ای از نور غرق بود رو ببینه. کفشاشو در آورد و به یه دستش داد و دل فیروزه‌ایشو هم گذاشت توی یه دست دیگش و آروم آروم به طرف گنبد به راه افتاد.حواسم بود که مبادا گم بشه به خاطر همین دستش رو گرفتم و هر جا می‌رفت با هاش میرفتم. اما اون چشم از گنبد فیروزه‌ای برنمی‌داشت. انگار داشت دنبال چیزی می‌گشت.به طرف چاه عریضه به راه افتادیم.چیزی نداشت که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کرد و نشستیم. از اونجا میشد گنبد رو به راحتی تماشا کرد. این قدر محو تماشا بود که اصلا یادش رفته بود که کیه و کجا هست!!! ازش پرسیدم: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟"  سری تکون داد و گفت: "نمی‌دونم". توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمی‌خواست من بویی ببرم به خاطر همین از بچه‌هایی حرف می‌زد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همه‌ی دوستاش از آقا چیزای خوب خواست. پرسید: "چرا این گنبد فیروزه‌ای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با این‌که گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همه‌ی گنبدا کبوتر دارن."
جواب دادم: "آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زنده‌اس." همون موقع یه صدا توی گوشم زمزمه کرد: "پس شماها این‌جا چه کاره‌اید؟!!!"

زیر لب زمزمه کرد:
ای منتظر غمگین مباش، قدری تحمل بیشتر                        گردی بپاشد در افق گویا سواری می رسد


و چه سخت است انتظار آمدنت کشیدن.......
وتنها به امید وصال توست که زنده ایم........
یا مهدی ادرکنی


نوشته شده در تاریخ جمعه 88/11/16 توسط محمد یزدانی
بعد از 3هفته که توی بیمارستان بستری بود من حتی به فکر عیادت رفتن هم نیافتادم.

دیگه کم کم بی خیال شده بودم.گفتم دیگه بهش فکر نمیکنم وتو این روزا وقتی از سر کار می اومدم میرفتم با دوستام تفریح که فراموش کنم. یه جورایی تو ذهنم بود و کم کم برام یه کابوس شده بود.

پیش خودم گفتم خوب شد که قبلا بهش نگفته بودم دوستش دارم.وگرنه چی میشد؟ حالا مجبور بودم پای اون بشینم.وای چقدر سخت بود.

اما گاهی هم باز به حال و هوای روزای گدشته برمیگشتم که دوستش داشتم .اما من تصمیم گرفته بودم که دیگه بهش فکر نکنم.

خودم که به ملاقاتش نرفتم اما مامانم چندباری رفته بود. تعریف که میکرد دلم خیلی براش میسوخت .

میگفت:" که اصلا نمیتونه حرف بزنه یعنی اصلا نمیخاد با کسی حرف بزنه.بغضی توی گلوش نشسته که اصلا با کسی حرف نمیزنه.هر وقت هم حرف میزنه میگه کاش من میمردم و همش گریه میکنه.همه ی فامیل باشنیدن این حرفا گریه میکردن. بابا و مامانش هم که دیگه از بس گریه کردن چندین بار بستری شدن تو همون بیمارستان. اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ، دختره ی بیچاره، خدا ازشون نگذره، هم این دختر رو بدبخت کردن هم خونوادش رو"

لابلای حرفاش یه چیزی گفت که دلم آتیش گرفت. مامانم گفت:" نمیدونم چه قسمتی بود. این همه خواستگار رو رد کرد، این پسره آخر باری دیگه خیلی پیله کرده بود ،هی میرفت خواستگاری، اما دیگه حتی پیداش هم نشد. عجب مردمی پیدامیشن.. مامانش میگفت باهاش خیلی صحبت کردیم تازه داشت راضی میشد،نمیدونم چرا به همه جواب رد میداد"

تا این حرف رو شنیدم یهو نفسم بند اومد.

بعد از همه ی حرفای مامانم ،بابام گفت:"سعید فردا میخایم بریم عیادت،میای؟"

خیلی جا خوردم.زبونم بند اومد .شروع کردم به اِن و مِن کردن که نه وآ ره و اگه شد و کار دارم و.ببینم و ..... یهو مامانم گفت:"زشته مادر، یعنی اقوامیم.یه سر بیا فردا بزن خوبیت نداره.مادرش چندبار سراغت رو گرفت و حالت رو پرسیده."

باترس ولرز وعجله بلند شدم از پیش اونا رفتم.

بغضی گلوم رو گرفت.رفتم توی اتاق در رو بستم و باز هم گریه کردم اما مطمئن نبودم که حدسم درسته یا نه.اما اگه درست باشه ؟ اون وقت چی؟

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن پیش خودم گفتم نمیرم.فردا هم قرار میزارم با بچه

ها میرم یه جایی که دستشون بهم نرسه که به زور منو ببرن.

فرداش وقتی رسیدم خونه،دیدم آماده شدن که برن و من یادم رفته بود که قرار بود از دستشون فرار کنم.اما اونا هم فکر کردن منم آماده ی رفتن شدم.

خلاصه سرت رو درد نیارم به زور سوار شدم و تو راه هزار ویک فکر میکردم که چیکار کنم،هی با خودم کلنجار میرفتم و دلم شور میزند.خیلی سخت بود.تو پارکینگ که رسیدم وقتی همه پیاده شدن نتونستم پیاده بشم.گفتم شما برید من تو ماشین می مونم و با واکنش تند بابام مجبور شدم دنبالشون برم.وقتی رسیدم توی اتاقی که بستری بود دیگه سرم داشت میترکید.نفسم به شماره افتاده بود وقلبم که دیگه دست خودم نبود.چندباری سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.

وقتی رسیدیم تو اتاقش خیلی از اقوام بودن.البته زودتر از ما رسیده بودن. بغضی مرگبار بین همه حاکم بود . وقتی رفتم جلو دیدم رو تخت خوابیده و صورتش کامل پوشیده شده بود و یکی از دخترای فامیل بالای سرش بود و فقط نگاهش میکرد.چشمم فقط به اون بود که دیدم باباش با صدای مهربونی که بغضی بزرگ پشتش بود گفت "سلام آقا سعید" و به چشم خودم دیدم که با شنیدن صدای من رواندازش رو کامل رو صورتش کشید و پشتش رو به ما کرد و پچ پچ های اون دختره که زیر چشمی منو نگاه میکرد و در گوش اون میگفت منو دچار شک وشبهه کرد.مادرش هم خیلی منو تحویل گرفت.
 همه ی فامیل کم کم خداحافظی کردن.مامانم رفت پیشش یه کم باهاش صحبت کرد. من اصلا جلو نرفتم.تا اینکه مامانم بلند شد با مامان اون یه کاری انجام بدن و من نزدیک تختش شدم.مامانش با مامانم داشت حرف میزد وباباهامون هم  که رفتن بیرون.منم دیدم موقعیت خوبیه رفتم نزدیک تختش.خیلی سخت بود ولی تصمیم گرفتم حالش رو بپرسم.رفتم جلوتر ..

باهزار دربدری تونستم خودم رو کنترل کنم و صدام رو از گلوم در بیارم وبا صدای لرزون گفتم":س س س سلام"

ادامه دارد.....

http://www.rahimionline.com/rahimi-content/themes/images/calligraphy/022.jpg



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/25 توسط محمد یزدانی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
قالب وبلاگ