محمد پس از کارهای روزانه کنار نهر جوی آبی خسته و افتاده نشسته بود. از سپیده دم آن روز تا دم ظهر یکسره کار کرده بود. به پشت دراز کشیده بود و به ازدواج و آیندة خود میاندیشید.
چقدر علاقه داشت همة فرزندانش را خوب تربیت کند و آنها را جهت تحصیل علوم دینی و سربازی و خدمتگزاری امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد.
خودش که در این باره به آرزویش نرسیده بود. در فراز و نشیب زندگی، درس و بحث طلبگی را نیمهتمام گذاشته و از نجف به «نیار» برگشته بود.
«عجب خیالاتی شدم، با این فقر و فلاکت چه کسی عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟ خوب درست است که خدا روزیرسان و گشایشبخش است، اما من باید خیلی کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولی...».
از فکر و خیال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خستة خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سیبی! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زیبا!
سیب را که گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد. اول دلش نیامد بخورد. اما مدتها بود که سیب نخورده بود. یک لحظه هوس شدیدی نمود و در یک آن، شروع به خوردن کرد. سیب که تمام شد، ناگهان فکر عجیبی در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:
«ای وای! این چه کاری بود کردی محمد؟! این بود نتیجة چندین سال طلبگیات؟! ای دل غافل!... خدایا ببخش!... خدا میبخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حقالناس!»
بیدرنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بینیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجدهای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالادست به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهمانگیزی همة دشت را دربرگرفته بود. گاه این سکوت وهمانگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی میشکست.
چند فرسنگی که راه رفت، به باغی رسید. درختان بزرگ و کهن بید، اطراف باغ را گرفته بودند. کمی آن طرفتر، درختان بلند و پر برگ تبریزی قد برافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی از سیبهای سبز و سرخ و زرد خودنمایی میکردند. صدای جیکجیک گنجشکان و نغمة دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود. باغ از عطر یونجه و بوی دلانگیز گلها و علفهای وحشی سرشار بود. این همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختی درنگ به خود آمد و فریاد زد: کسی اینجا نیست؟... صاحب باغ کجاست؟...
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان...آری همان شبی که زدم دل بنامتان...مشهد،حرم،ورودی باب الجوادتان...آقا دلم عجیب گرفته برایتان..
چاره درد و غم و رنج و پریشانی من
می رسد نغمه ات از سبز ترین پنجره ها
ای تو آرام دل خسته و طوفانی من
...سنادوست من،گریه نکن،تو اگرپدرت شهید شد،حداقل سرت را با افتخاربالا میگیری ومیگوئی:من فرزند شهیدم،من فرزند یک قهرمانم،پدرم مرد میدان بود،شجاع،دلیر،مومن ومتعهد،خونش ریخت تا اسلام زنده بماند...
نه تنها تو،
که مادرت با افتخارمیگوید:من همسرشهیدم،همسرم مرد خطربود،بی ریا وپاک،مرد خدا،...
اما من چی؟
دائم سرم پائین است!همیشه باید بارحرفها وطعنه های دیگران را بکشیم!:(...
وقتی میگویندپدرت کیست؟پدرت چکاره است؟پدرت...؟شرم دارم که سرم را بالا بگیرم!هم من هم مادرم..
چگونه میشود به بابای معتاد افتخارکرد!درحسرت این کلمه مانده ام :بابای خوبم به تو افتخارمیکنم...!!!نه نه نه!!پدرم جائی برای افتخارمان نگذاشته است!...سنا جان دوست من،گریه نکن:خوش به حالت ،تو که بابا داری،!ومن ننگ نام .....:(((
و
اینها همه باعث افتخارند...
پ.ن:این نامه مریم بود ،همکلاسی سنا،به مناسببت سالگرد شهادت پدرش...
پ.ن
عشق حقیقی یعنی: حرکت عمودی ازخاک به ملکوت که آن را "سفر دل" می نامند.عشق مجازی
یعنی:حرکت افقی در روی زمین که آن را "سفر گل" مینامند.
برمیگردم....