سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/43519899185737104931.gif
بر ریشه تو، گرچه بسی تیشه عدو زد                           
      بر نخل حیاتت، اثر از تیشه زنی نیست

پیدا    بود  از   منظره      کرب و بلایت                         
      دردانه زهرا و علی، گم شدنی نیست

http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/21802078541905966429.gif

یکی از تجّار متدیّن و مورد وثوق علمای اصفهان، در منزلش اطاق بسیار بزرگی را به عنوان حسینیه قرار داده بود که در آن جا عزاداری می کردند.

این شخص می گوید: شب در عالم خواب دیدم که از منزل خارج شدم و به سمت بازار می روم. جمعی از علما در بین راه مرا دیدند و گفتند: فلانی کجا می روی؟ مگر نمی دانی منزلت روضه است؟

گفتم: نه، منزل ما روضه نیست.
گفتند: چرا، ما هم به آن جا می رویم، حضرت بقیّة الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشّریف هم در آن جا تشریف دارند.

من خواستم با عجله وارد منزلم شوم، تا هر چه زودتر آقا را ببینم.

به من گفتند: با ادب وارد شو، من هم مؤدّبانه وارد شدم، دیدم در همان حسینیه جمعی از علماء نشسته اند. در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشّریف تشریف دارند. جلو رفتم و احترام کردم.

خدایا! ایـن قیافه ی نازنین چـه قـدر آشناست. مـن این آقا را کجا دیده ام؟
عرض کردم: آقا جان! من کجا شما را زیارت کرده ام؟

فرمود: همین امسال در مسجدالحرام، بـه تو گفتم: مفاتیح را زیر لباس هایت بگذار.
این شخص می گوید: درست است.

نیمه شب بود، خوابم نمی برد، پا شدم به خودم گفتم: امشب در مسجدالحرام بیتوته می کنم.
وارد مسجد شدم، دیدم یک آقای خوش سیما و نورانی در صحن مسجد نشسته اند.

گفتم: این لباس ها و مفاتیح نزد شما باشد، می روم وضو بگیرم.
فرمود : عیبی ندارد ولی مفاتیح را زیر لباس هایت بگذار. رفتم و برگشتم تا صبح در خدمتش بودم، امّا احتمال هم نمی دادم این آقا قطب عالم امکان باشد.
یک سئوال دیگر هم از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشّریف در همان عالم رؤیا پرسیدم: آقا! فرج شما کی خواهد بود؟

فرمود: نزدیک است. امّا به شیعیان ما بگوئید برای فرجم دعا کنند و صبح های جمعه دعای ندبه بخوانند.

برگرفته از کتاب حکایت عاشقی جلد دوم

*************

فرارسیدن ایام سوگواری و شهادت مظومانه سید و سالارعاشقان
مولا اباعبدالله الحسین علیه السلام? واسوه جوانمردی و ادب و وفا
حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و هفتاد دو لاله خونین کفن
دشت سرخ کربلا و اسارت ال الله و زینب کبری سلام الله علیها
را برعزاداران خاندان عصمت وطهارت علیهم السلام
تسلیت و تعزیت عر ض می کنیم



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/9/7 توسط صاحبدل

سلام دوستان

پیشاپیش عید ولایت برشما مبارک!

خیلی وقت بود ازش خبرنداشتم،یهو رفتم توفکرش که گوشیم زنگ خورد،خودش بود!خیلی خوشحال شدم!اما فقط میس کال بود.گفتم حتما میتونه صحبت کنه،دل به دل هم لوله کشیه!!زیاد شارژنداشتم اما باهاش تماس گرفتم،گفتم برایه سلام احوالپرسی وصله رحم دوستانه معلم وشاگردی شارژدارم،هرچی حرف می زدیم می دیدم که ای بابا من اندازه 500تومان  شارژداشتم ولی تموم نمیشد.

45 دقیقه!،مونده بودم تو کف شارژ!با خودم گفتم چون نیتم خیربوده لابد خدا ترحم فرمودند براین عبد ذلیل!!!

کم کم شد یک ساعت!اندازه این چند ماهی که خبرنداشتیم ازهم حرف زدیم اما همچنان شارژداشتم.خداحافظی که کردم دیدم یه پیام برام اومد ازهمراه اول:مژده:مشترک گرامی به مناسبت عید غدیرخم 2ساعت مکالمه رایگان به مشترکین همراه اول هدیه داده میشود.گفتم:به به!آخ جووون!اون یک ساعتش رو به کی زنگ بزنم...!!داشتم توی ذهنم دوستامو الویت بندی میکردم !که یکمرتبه صدای مادرمو شنیدم که گفت:دهکی!!توی خوابم دست ازسراین گوشی برنمی داره!!پاشو پاشو نمازتو بخون واماده شو که دانشگاهت داره دیرمیشه...!

تازه فهمیدم که همش خواب بوده!...اما واقعا اگه دوساعت مکالمه رایگان هدیه می گرفتید الویتهای شما برای تماس کیا بودن؟دلتون می خواست بیشتربا کی حرف بزنید؟..



نوشته شده در تاریخ شنبه 90/8/21 توسط صاحبدل

سلام دوستان،ایام به کام!

دیروز چند تا دخترخانم کوچولو رو دیدم توی اتوبوس  قارا(یا شایدم غارا!) نمیدونم همون قره قوروت و آلو جنگلی واینا دستشون بود وخلاصه با ملچ مولوچ ازبس ترش بود دهن دوستاشونو آب انداختن!با خودم گفتم جدن چرا دخترا اینقدرترشی جات دوست دارن!؟!!!...اما یه خبری خوندم درمورد قره قوروت بدنیست شما هم بخونید ودر خوردن این ماده ترش تجدید نظر کنید!!خبررو بخونید...

هرگز قره قوروت نخورید!!!

قره قوروت را از آب ماست یا همان دوغ می گیرند که پس از جوشیدن و تغلیظ بصورت جامد در می آید. مزه ترش قره قوروت به خاطر درصد بسیار بالای اسید لاکتیک آن می باشد. میزان اسید لاکتیک قره قوروت به قدری زیاد است که می توان گفت خود اسید لاکتیک است!!!!اسید لاکتیک یک ماده دفعی برای بدن محسوب می شود زیرا خون را شدیداً اسیدی کرده و تعادل ph خون را به هم می ریزد. یکی از دلایلی که گفته می شود ماست چکیده بهتر از خود ماست است این است که مقدار زیادی از اسید لاکتیک آن که در آب ماست موجود است گرفته شده است ولی با این حال بهتر است با مقداری نعناع ، پونه و موسیر مصرف شود (تا حالت سردی و اسیدی آن کاهش یابد)
در حالت طبیعی، خون انسان کمی قلیایی بوده و بسیار حیاتی است که این حالت حفظ شود به این جهت در خلقت انسان مکانیزم های پیچیده ای تعبیه شده است که این تعادل را حفظ کنند.

در بدن انسان مقدار pH متعادل بین 7.34 و 7.40 میباشد که کمی قلیایی است و باید در این محدوده نگه داشته شود در غیر اینصورت بعضی از واکنش های آنزیمی انجام نمی گیرد و تنظیم فعالیت های فیزیکی و شیمیایی درون سلولی با مشکل مواجه می شود.

مصرف قره قوروت به شدت خون را اسیدی می کند (به علت میزان بسیار بالای اسید لاکتیک) و آن را از حالت قلیایی طبیعی خود خارج می‌کند. بدن برای ترمیم و تصحیح این حالت بسیار مخرب که می‌تواند در صورت ادامه بسیار خطرناک گشته و فعالیت ارگان‌ها و سلول‌ها را مختل کند، دست به دامن استخوان‌ها و دندان‌ها می‌گردد تا کلسیم آنها را برای قلیایی کردن خون آزاد کند.


کلسیم بهترین و سریع‌ترین عامل قلیایی کردن خون می‌باشد. این کلسیم آزاد شده از استخوان‌ها سپس توسط کلیه‌ها دفع می‌گردد. در نتیجه مصرف قره قوروت باعث پوکی استخوان‌ها و ضعف دندان‌ها می‌گردد.

بسیار بسیار جای تاسف است که بسیاری از سایت ها و افراد تحصیل کرده آن را برای درمان پوکی استخوان و لاغر شدن افراد چاق تجویز می کنند با این تصور غلط که چون قره قوروت دارای کلسیم است پس برای پوکی استخوان مناسب است در صورتیکه کلسیم آن نه تنها جذب نمی شود بلکه طبق توضیحات بالا باعث پوکی استخوان و خرابی دندان ها نیز می شود.

جالب است که حتی آن را برای رشد و نمو کودکان مفید دانسته و برای آن خاصیت دارویی قائل شده اند!!! گاهی اوقات آن را برای کاهش فشار خون تجویز می کنند!! می توان به جای آن از بسیاری میوه هایی که در کاهش فشار مناسب هستند مانند آب لیمو یا مخلوط یک لیوان آب و 2 قاشق سرکه سیب خانگی استفاده کرد.

ای کاش مضرات مصرف قره قوروت به اینجا ختم می شد. اسید لاکتیک فعالیت نرون های مغزی را به شدت کاهش می دهد و چون قره قوروت حاوی مقادیر بسیار زیاد اسید لاکتیک می باشد لذا برای مغز انسان بسیار مضر می باشد. بعضی از آثار و نتایج زیانبار اسیدی شدن خون :

انواع بیماریهای قلب و عروق
خورده شدن دیوارة سرخرگ ها و سیاهرگ ها
ضعف حافظه
آلزایمر
دیابت
سرطان
ضعف سیستم ایمنی بدن
بیماری های سیستم عصبی مانند بیماری خطرناکMS
پوکی استخوان
خرابی و فساد دندانها
لقی دندانها
ضعف اعصاب
تشنج
..

در غرب به خون اسیدی کُشنده خاموش (Silent Killer) لقب داده اند. در خصوص بیماری های ناشی از اسیدی شدن خون ، مطالب بسیاز زیادی در اینترنت موجود است که اکثراً به زبان انگلیسی است. امیدوارم مطلب فوق دریچه ای دیگر از سلامتی را به روی شما بگشاید و دروازه ای از بیماریها را ببندد..



نوشته شده در تاریخ جمعه 90/8/13 توسط صاحبدل

ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان! و بعد گریه‌اش امان نداد. مدتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت: ـ حالا که این‌قدر از عذاب الهی می‌ترسی، به یک شرط تو را می‌بخشم! ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می‌کنم. ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوش‌هایت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببین این شرط سخت‌تر است یا عذاب خدا... ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول می‌کنم. ـ ...و اما شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!! به راستی که شرط سختی بود. محمد مدتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ...و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:
ـ قبول می‌کنم. ـ البته
خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم برایت می‌دهم... ولی چه کار کنم دخترم سال‌های سال از وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست بیاید سراغش... بیچاره پیر شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجدة شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند. و بعد قهقهه‌ای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد. نگاه تأسف‌بار محمد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چاره‌ای نداشت. مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبة عقد همان روزهای اول خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و میری در کار نبود... باید می‌ماند و مزه مال مردم‌خوری را می‌چشید! عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ می‌انداخت و نفس را در سینه‌اش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق می‌ساخت: ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود می‌گریختم! ...نه، نه! باید بمانم! در این فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند: ـ عروس خانم منتظر شماست! پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.
در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت. ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟! دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد: ـ ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم! بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمد از همه چیز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بی‌مهابا فریاد کشید: ـ تو زن من نیستی!... زن من کجاست؟!... زن من... و فریاد زنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه آنک در خانه‌های اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمد جملگی از جا جستند و خانة تازه‌داماد را در میان گرفتند. ـ این زن من نیست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌اید؟! چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که میهمان خانة هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت: ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است... آن دختر زیبارو زن توست. هیچ شکی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است... . ـ چه می‌گویی پدر جان؟!... خوابم یا بیدار؟!... ـ آری محمد، دختر من در نهایت عفت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم... . هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالی که عرق شرم را از پیشانی‌اش پاک می‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از این‌که صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بی‌نهایت شکر و سپاس فرستاد. و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده می‌شد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدس اردبیلی به ارمغان می‌آید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است. (3)

---------
پی نوشت ها:
1. پدر مرحوم مقدس اردبیلی.
2. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدس اردبیلی بوده است.
3. ر.ک: قنبری، حیدرعلی، داستان‌های شگفت‌انگیز از تربیت فرزند، ص46ـ52؛ به نقل از آینة اخلاص، ص18.


منبع : خانواده وتربیت مهدوی،ص257،آقاتهرانی و حیدری کاشانی (سایت حجت الاسلام مرتضی آقا تهرانی

باتشکرازفرستنده متن....



نوشته شده در تاریخ جمعه 90/7/29 توسط صاحبدل

کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبة ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: «بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید

و آن‌گاه خوش‌آمدگویان به طرف محمد آمد. محمد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت: ـ این باغ مال شماست پدر جان؟! ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید... مال بندگان خداست... مال خودتان! ـ ممنون پدر!... عرضی داشتم. پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجب گفت: ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم. ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، اما برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بندة گناهکار خدا اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، «نیار»؟ ـ بله، بله... ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!

پیرمرد تعجب‌کنان خندید و آخر سر گفت: ـ که این طور... سیبی افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟! و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت: ـ نه،... امکان ندارد... اگر می‌آمدی همه این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم... اما من هم مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حساسم!... کسی بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!..

گروه اینترنتی آفتاب شما Aftabu.Com
 ... بفرمایید!!

چهرة محمد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دیناری در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:...


نوشته شده در تاریخ جمعه 90/7/29 توسط صاحبدل
<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب وبلاگ