سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

گل تقدیم شمابسم الله الرحمن الرحیمگل تقدیم شما

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
-
اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"

*********

باتشکرازدوستی که این متن روبرامون ارسال کردن،...



نوشته شده در تاریخ شنبه 89/1/28 توسط صاحبدل
سلام
جای همه گی خالی:
قسمت شد دوباره بریم زیارت،البته زیارت کربلای ایران، جایی که یه عده ای یه روزی سینه سپر کردن تا من وشما ، امروز اینجا با خیال آسوده بشینیم و بگیم و بخندیم و بخونیم و .....،
در حدی نیستم که از شهدا بگم ، آخه گفتن از دین و شهدا امروزه دیگه مد نیست،
گفتن از عشق و لاوو و شعرای عاشقونه مُده،گفتن از هزار چیز دیگه مُد شده،دیگه هر کی دم از شهدا بزنه همه میگن این ملا مذهبیه،یکی پیدا میشه نظر میده که بابا بسه دیگه ،یا به قول یکی:بابا والفجر یکی دوتا سه تا،چه خبره ....
بگذریم که دلمون خیلی پُره،

زندگی بدون سفر اصلا معنایی نداره(کی گفته؟؟!!!) ، باید رفت و گشت و دید تا پخته شد،همون که میگن صدهاسفر باید تا پخته شود خامی...(البته به نظر من هر پخته ای خوب نیست و بعضی چیزا خامش خیلی بهتره مثل پیاز)
اما یه نکته ای:
هیچ جایی  وطن نیمشه و وطن من هم زازرونه،
به قول شاعر!!! :
بگشتم بگرد جهـــــان بی امــــــان                 ندیدم مکانی بود بهتر از زازران
اگرچه خراب است و ویران شده                 خرابش بیارزد به کل جـــهــــــان
                                                            (خواجه محمد الملک شیخ الشیوخ  یزدان السلطنه زازرانی الاصل)
بهر حال سفرمون تموم شد،
اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است(خودم رو میگم):
هرچی سعی کردم تا یه چیزی بنویسم نشد که نشد،
از بس حرفامون توی دلمون مونده و به کسی نگفتیم که دیگه گفتن یادمون رفته!!!!

هی نوشتم و هی پاک کردم ، اما تهش چیزی در نیومد،تازه یه ذره اوضاع هم بی ریخت بود برا همین ایندفعه به نوشتن همین قسمت بسنده میکنم.

آخه میدونید واقعا نوشتن سخته ،چون مجبوری اون قسمت پنهان وجودت رو برملا کنی،اون بخشی از خودت که خیلی وقتا دوست نداری کسی اطلاعی ازش داشته باشه، اما تو نوشتن گاهی خودِ خودمون رو نشون میدیم،خودی که خیلیامون ازش فرار میکنیم وسعی میکنیم یه چیز دیگه ازش به دیگرون نشون میدیم وهمیشه نقاب جلوشه یعنی یه چهره ی متفاوت..
بعضیا هم منتظرند یه چیزی بگی بعد شروع کن پشت سرت گفتن، تازه خیلی وقتا توی حرفا هم نمیتونی حالات رو بیان کنی ،نمیتونی درست منظور رو برسونی که دیگه واویلا،تبدیل میشه به دردسر و گاهی هم میشه نظرات خصوصی  که توش فحش میشنوی،(البته من نظرات خصوصی رو بیشتر دوست دارم،چون اونجاها بیشتر راست میگن)

البته این نظر من بود،شما رو نمیدونم!!
حسن ختام هم یه شعری در مورد لهجه زازرونی تقدیم به همه ی زازرونیای عزیز :
بــــا نــمک تـــر از زبـــون زازرون              همه عالم تو کوجا داری نشون
این زبون برگی چوغوندر نیس-سا               لهجــه یـــی زازرونه زُم بَس-سا
لهجه یی شــــیرینی زازرونی مـا              مثــی قنده  پیشی باقی زبونا
-------------------------------------
زُم بَسه: زبان بسته ،بیچاره!!
،(البته بچه ها واسه ی اینکه بقیه رو غصه بدن(تحقیر کودکانه) یا کلمه ای برای ابراز همدردی با دیگرون هم استفاده میشه)



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/1/24 توسط محمد یزدانی

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابی فرمود:بچه دبستانی که بودم روزی از کوچه عبور می کردم.گویا بچه ها لانه زنبور را خراب کرده بودند و زنبورها عصبانی در پی انتقام بودند من که بی خبر از همه جا موهای سرم را تراشیده بودم به من حمله کردند و حسابی نیش زدند. ناله ام بلند شد و پدر و مادرم شروع کردند به نوازش و مقداری شیره انگور جای نیش زنبورها مالیدند تا زهر را بیرون بکشند و سوزش آن تمام شود.گرچه سوزش سرم مرا ناراحت می کرد از یک طرف به خاطر اینکه چند روز از مدرسه رفتن معاف خواهم بود و از طرف دیگر به خاطر نوازشهای شیرین و دلنشین پدر و مادرم از ته دل خوشحال بودم.گاهی اوقات تصنعی آه و ناله می کردم که آنان بیشتر نوازشم کنند. حال! ما با خدا و اولیائش همین کار را نمی کنیم؟ آیا خیلی از این آه و ناله ها و نازها که برای خدا و ائمه می کنیم به خاطر لذتی نیست که از نوازشهای آنها میبریم.از این طریق می خواهیم نوازش های آنان بیشتر شود؟البته خدا و اولیائش نازکردن بنده ها را هم خریدارند،در حالی که اگر انصاف بدهیم ناز کردن به آنها و ناز خریدن به ما می آید.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/1/24 توسط صاحبدل

دوستان سلام

واقعا ممنونم ازابرازمحبتهای شما...

یکی ازدوستان دریک کامنت خصوصی خواسته بودن آزمون مشکلی ازبنده بگیرن!،فکرکردن ما نخبه ایم!!!!ضمن تشکرازایشون باید بگم جمله ی قشنگی بود.!تصمیم گرفتم بااجازه شون سوالشوبنویسم تا باهم دیگه به یه نتیجه ای برسیم:

سوالشون این بود:

ظرف گلی رو از کاسه طلایی راحت میشه تشخیص داد. ولی زهر و آب گوارا را....؟

واسه دیدن درون آدما ،به چشم دل نیازه .......



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/1/22 توسط صاحبدل


روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟ حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومی کاسه ای گلی ست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامی خورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش واخلاقش است.
درکنارصورتمان باید سیرتمان را زیبا کنیم...



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/1/22 توسط صاحبدل
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
قالب وبلاگ