بعد از 3هفته که توی بیمارستان بستری بود من حتی به فکر عیادت رفتن هم نیافتادم.
دیگه کم کم بی خیال شده بودم.گفتم دیگه بهش فکر نمیکنم وتو این روزا وقتی از سر کار می اومدم میرفتم با دوستام تفریح که فراموش کنم. یه جورایی تو ذهنم بود و کم کم برام یه کابوس شده بود.
پیش خودم گفتم خوب شد که قبلا بهش نگفته بودم دوستش دارم.وگرنه چی میشد؟ حالا مجبور بودم پای اون بشینم.وای چقدر سخت بود.
اما گاهی هم باز به حال و هوای روزای گدشته برمیگشتم که دوستش داشتم .اما من تصمیم گرفته بودم که دیگه بهش فکر نکنم.
خودم که به ملاقاتش نرفتم اما مامانم چندباری رفته بود. تعریف که میکرد دلم خیلی براش میسوخت .
میگفت:" که اصلا نمیتونه حرف بزنه یعنی اصلا نمیخاد با کسی حرف بزنه.بغضی توی گلوش نشسته که اصلا با کسی حرف نمیزنه.هر وقت هم حرف میزنه میگه کاش من میمردم و همش گریه میکنه.همه ی فامیل باشنیدن این حرفا گریه میکردن. بابا و مامانش هم که دیگه از بس گریه کردن چندین بار بستری شدن تو همون بیمارستان. اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ، دختره ی بیچاره، خدا ازشون نگذره، هم این دختر رو بدبخت کردن هم خونوادش رو"
لابلای حرفاش یه چیزی گفت که دلم آتیش گرفت. مامانم گفت:" نمیدونم چه قسمتی بود. این همه خواستگار رو رد کرد، این پسره آخر باری دیگه خیلی پیله کرده بود ،هی میرفت خواستگاری، اما دیگه حتی پیداش هم نشد. عجب مردمی پیدامیشن.. مامانش میگفت باهاش خیلی صحبت کردیم تازه داشت راضی میشد،نمیدونم چرا به همه جواب رد میداد"
تا این حرف رو شنیدم یهو نفسم بند اومد.
بعد از همه ی حرفای مامانم ،بابام گفت:"سعید فردا میخایم بریم عیادت،میای؟"
خیلی جا خوردم.زبونم بند اومد .شروع کردم به اِن و مِن کردن که نه وآ ره و اگه شد و کار دارم و.ببینم و ..... یهو مامانم گفت:"زشته مادر، یعنی اقوامیم.یه سر بیا فردا بزن خوبیت نداره.مادرش چندبار سراغت رو گرفت و حالت رو پرسیده."
باترس ولرز وعجله بلند شدم از پیش اونا رفتم.
بغضی گلوم رو گرفت.رفتم توی اتاق در رو بستم و باز هم گریه کردم اما مطمئن نبودم که حدسم درسته یا نه.اما اگه درست باشه ؟ اون وقت چی؟
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن پیش خودم گفتم نمیرم.فردا هم قرار میزارم با بچه
ها میرم یه جایی که دستشون بهم نرسه که به زور منو ببرن.
فرداش وقتی رسیدم خونه،دیدم آماده شدن که برن و من یادم رفته بود که قرار بود از دستشون فرار کنم.اما اونا هم فکر کردن منم آماده ی رفتن شدم.
خلاصه سرت رو درد نیارم به زور سوار شدم و تو راه هزار ویک فکر میکردم که چیکار کنم،هی با خودم کلنجار میرفتم و دلم شور میزند.خیلی سخت بود.تو پارکینگ که رسیدم وقتی همه پیاده شدن نتونستم پیاده بشم.گفتم شما برید من تو ماشین می مونم و با واکنش تند بابام مجبور شدم دنبالشون برم.وقتی رسیدم توی اتاقی که بستری بود دیگه سرم داشت میترکید.نفسم به شماره افتاده بود وقلبم که دیگه دست خودم نبود.چندباری سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.
وقتی رسیدیم تو اتاقش خیلی از اقوام بودن.البته زودتر از ما رسیده بودن. بغضی مرگبار بین همه حاکم بود . وقتی رفتم جلو دیدم رو تخت خوابیده و صورتش کامل پوشیده شده بود و یکی از دخترای فامیل بالای سرش بود و فقط نگاهش میکرد.چشمم فقط به اون بود که دیدم باباش با صدای مهربونی که بغضی بزرگ پشتش بود گفت "سلام آقا سعید" و به چشم خودم دیدم که با شنیدن صدای من رواندازش رو کامل رو صورتش کشید و پشتش رو به ما کرد و پچ پچ های اون دختره که زیر چشمی منو نگاه میکرد و در گوش اون میگفت منو دچار شک وشبهه کرد.مادرش هم خیلی منو تحویل گرفت.
همه ی فامیل کم کم خداحافظی کردن.مامانم رفت پیشش یه کم باهاش صحبت کرد. من اصلا جلو نرفتم.تا اینکه مامانم بلند شد با مامان اون یه کاری انجام بدن و من نزدیک تختش شدم.مامانش با مامانم داشت حرف میزد وباباهامون هم که رفتن بیرون.منم دیدم موقعیت خوبیه رفتم نزدیک تختش.خیلی سخت بود ولی تصمیم گرفتم حالش رو بپرسم.رفتم جلوتر ..
باهزار دربدری تونستم خودم رو کنترل کنم و صدام رو از گلوم در بیارم وبا صدای لرزون گفتم":س س س سلام"
ادامه دارد.....
دیگه کم کم بی خیال شده بودم.گفتم دیگه بهش فکر نمیکنم وتو این روزا وقتی از سر کار می اومدم میرفتم با دوستام تفریح که فراموش کنم. یه جورایی تو ذهنم بود و کم کم برام یه کابوس شده بود.
پیش خودم گفتم خوب شد که قبلا بهش نگفته بودم دوستش دارم.وگرنه چی میشد؟ حالا مجبور بودم پای اون بشینم.وای چقدر سخت بود.
اما گاهی هم باز به حال و هوای روزای گدشته برمیگشتم که دوستش داشتم .اما من تصمیم گرفته بودم که دیگه بهش فکر نکنم.
خودم که به ملاقاتش نرفتم اما مامانم چندباری رفته بود. تعریف که میکرد دلم خیلی براش میسوخت .
میگفت:" که اصلا نمیتونه حرف بزنه یعنی اصلا نمیخاد با کسی حرف بزنه.بغضی توی گلوش نشسته که اصلا با کسی حرف نمیزنه.هر وقت هم حرف میزنه میگه کاش من میمردم و همش گریه میکنه.همه ی فامیل باشنیدن این حرفا گریه میکردن. بابا و مامانش هم که دیگه از بس گریه کردن چندین بار بستری شدن تو همون بیمارستان. اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ، دختره ی بیچاره، خدا ازشون نگذره، هم این دختر رو بدبخت کردن هم خونوادش رو"
لابلای حرفاش یه چیزی گفت که دلم آتیش گرفت. مامانم گفت:" نمیدونم چه قسمتی بود. این همه خواستگار رو رد کرد، این پسره آخر باری دیگه خیلی پیله کرده بود ،هی میرفت خواستگاری، اما دیگه حتی پیداش هم نشد. عجب مردمی پیدامیشن.. مامانش میگفت باهاش خیلی صحبت کردیم تازه داشت راضی میشد،نمیدونم چرا به همه جواب رد میداد"
تا این حرف رو شنیدم یهو نفسم بند اومد.
بعد از همه ی حرفای مامانم ،بابام گفت:"سعید فردا میخایم بریم عیادت،میای؟"
خیلی جا خوردم.زبونم بند اومد .شروع کردم به اِن و مِن کردن که نه وآ ره و اگه شد و کار دارم و.ببینم و ..... یهو مامانم گفت:"زشته مادر، یعنی اقوامیم.یه سر بیا فردا بزن خوبیت نداره.مادرش چندبار سراغت رو گرفت و حالت رو پرسیده."
باترس ولرز وعجله بلند شدم از پیش اونا رفتم.
بغضی گلوم رو گرفت.رفتم توی اتاق در رو بستم و باز هم گریه کردم اما مطمئن نبودم که حدسم درسته یا نه.اما اگه درست باشه ؟ اون وقت چی؟
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن پیش خودم گفتم نمیرم.فردا هم قرار میزارم با بچه
ها میرم یه جایی که دستشون بهم نرسه که به زور منو ببرن.
فرداش وقتی رسیدم خونه،دیدم آماده شدن که برن و من یادم رفته بود که قرار بود از دستشون فرار کنم.اما اونا هم فکر کردن منم آماده ی رفتن شدم.
خلاصه سرت رو درد نیارم به زور سوار شدم و تو راه هزار ویک فکر میکردم که چیکار کنم،هی با خودم کلنجار میرفتم و دلم شور میزند.خیلی سخت بود.تو پارکینگ که رسیدم وقتی همه پیاده شدن نتونستم پیاده بشم.گفتم شما برید من تو ماشین می مونم و با واکنش تند بابام مجبور شدم دنبالشون برم.وقتی رسیدم توی اتاقی که بستری بود دیگه سرم داشت میترکید.نفسم به شماره افتاده بود وقلبم که دیگه دست خودم نبود.چندباری سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.
وقتی رسیدیم تو اتاقش خیلی از اقوام بودن.البته زودتر از ما رسیده بودن. بغضی مرگبار بین همه حاکم بود . وقتی رفتم جلو دیدم رو تخت خوابیده و صورتش کامل پوشیده شده بود و یکی از دخترای فامیل بالای سرش بود و فقط نگاهش میکرد.چشمم فقط به اون بود که دیدم باباش با صدای مهربونی که بغضی بزرگ پشتش بود گفت "سلام آقا سعید" و به چشم خودم دیدم که با شنیدن صدای من رواندازش رو کامل رو صورتش کشید و پشتش رو به ما کرد و پچ پچ های اون دختره که زیر چشمی منو نگاه میکرد و در گوش اون میگفت منو دچار شک وشبهه کرد.مادرش هم خیلی منو تحویل گرفت.
همه ی فامیل کم کم خداحافظی کردن.مامانم رفت پیشش یه کم باهاش صحبت کرد. من اصلا جلو نرفتم.تا اینکه مامانم بلند شد با مامان اون یه کاری انجام بدن و من نزدیک تختش شدم.مامانش با مامانم داشت حرف میزد وباباهامون هم که رفتن بیرون.منم دیدم موقعیت خوبیه رفتم نزدیک تختش.خیلی سخت بود ولی تصمیم گرفتم حالش رو بپرسم.رفتم جلوتر ..
باهزار دربدری تونستم خودم رو کنترل کنم و صدام رو از گلوم در بیارم وبا صدای لرزون گفتم":س س س سلام"
ادامه دارد.....
نوشته شده در تاریخ
جمعه 88/10/25 توسط محمد یزدانی
نوشته شده در تاریخ
سه شنبه 88/10/22 توسط محمد یزدانی
خیلی دلم میخواست حرف دلم رو بهش بزنم
اما چیکار کنم که هیچ وقت موقعیتش جور نمیشد.
اگه یه جایی هم میدیدمش اینقدر شلوغ بود که روم نمیشد یا اگه هم تنها میدیدمش توی
خیابون بود که جرات نمیکردم.
البته چند باری لابلای حرفام بهش میرسوندم که
دوستش دارم و اون هم یه اشاراتی میکرد که اونم حس منو داره.اما بدلیل حجب و حیایی
که داشتیم هیچوقت نشد که مستقیم به هم دیگه بگیم.
اما برای من همون نگاه مرموزش،همون سکوت
معصومانه ،همون خجالت کشیدنهای ناز و همه و همه نشون از این بود که اون هم منو
دوست داره.
نوشته شده در تاریخ
جمعه 88/10/18 توسط محمد یزدانی