محققان آمریکایی اعلام کرده اند تاثیر گذاری عوامل و وقایع منفی بر انسان به مراتب بیشتر از عوامل و نکات مثبت است.
مطالعات نشان داده دوری از عوامل و عوارض منفی بیشتر توجه افراد را به خود جلب میکند.
همه افراد مایل هستند چیزهای خوب را به دست آورند و خوشحال باشند و در ضمن از چیزهای بد و ناخوشیها دور شوند. اما از آنجایی که تاثیر اتفاقات و عوامل منفی بر روحیه افراد بیشتر از عوامل مثبت است، لازم است افراد در پرهیز از موارد منفی دقت بیشتری داشته باشند .
بنابرهمین گزارش اگر به افراد گفته شود با تستهای منظم همواره از سلامتی خود اطلاع داشته باشید، مطمئنا کمتر اقدام به انجام تست میکنند اما اگر گفته شود در صورت انجام تست میتوان سرطان را در مراحل اولیه تشخیص داد و درمان کرد عده بیشتری به اینکار میپردازند.
در موارد مالی هم افراد در مواردی که قرار است چیزی به دست آورند میخواهند با اطمینان بیشتری عمل کنند زیرا از ضرر کردن و ناراحتی دوری میکنند.
نمودارهای وضعیت روحی نشان میدهد افراد از چند خبر خوب چند بار خوشحال نمیشوند اما از شنیدن چند خبر بد به مراتب بیشتر و عمیقتر احساس ناراحتی میکنند.
پس بهتراست ازعواملی که باعث تاثیرات منفی درزندگی میشود پرهیزکرد...
منبع:reuters
دوستان خوب سلام
به این جمله دقت کنید:
یه دوستی اینجانیازبه راهنمائی شماداره.اون میخادبعضیا دوستش نداشته باشن چون خوشش نمیاد ازاونابه دلایلی،ولی اونادوستش دارندودوست دارندباهم رفت واومدخانوادگی داشته باشن.به نظرشمااین دوست ماچیکارکنه؟من که این جمله روباکلی روضه!!!که براش خوندم قانع نشد.شماراهنمائیشون کنید...
منتظریم
آقاقربوندون،
خیلی مخلصیم،چاکردونیم،
دوسدون داریم
این حرفاچیه،نه بابا ،قربوندون برم
چاکردونیم،
کوچیکی شومایم
آاین حرفا چی چیس میزنیند
نوکری شومام
روجفتی چشام
دادافدات شم..........
همینطورکه مبایلشوقطع میکرد با خودش گفت:مرتیکه نفهمی کنه!کچلمون کرد ازبس حرف زد...!!
مات ومبهوت سرم روآوردم بالایه نگاهی به طرف کردموازتوقف اتومبیلهاپشت چراغ قرمزاستفاده کردم وسریع ازخیابون گذشتم ،البته همه ی اونائی که منتظرتاکسی بودن یا منتظرموقعیتی تابتونن راحت ازخیابون رد بشن،رفتاراین بنده خدا توجه شونوجلب کرده بود وهمه به یه نحوی داشتند به قول خودمون به چاخانای این بابا گوش میکردن.....،باخودم فکرکردم،اولا چراخیلی وقتا ما قول میدیم به دیگران درصورتی که نمیتونیم به اون عمل کنیم وبعد بند طرف میشیم که چراطرفمون بدپیله س!!!یا برای( به اصطلاح خودمون )کله کردن طرف واینکه دست ازسرمون بردارن،نیازه که اینقدرالکی چاخان کنیم اونم تااین حد!که هرکسی میشنید این مکالمه رو وسوسه میشد که تعداد قربون صدقه های الکیه این بنده خداروبشماره!.....آیااصلا اینگونه رفتارهاکه دراجتماع کم هم مشاهده نمیشند، درسته؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستان نظرشماچیه؟
پیرزنی در خواب به خدا گفت
خدایا ، من خیلی تنها هستم. آیا مهمان خانه من میشوی؟
ندایی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد
.پیرزن از خواب بیدار شد. با عجله به جارو کردن خانه مشغول شد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در به صدا در آمد. پیرزن با عجله در را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست
نیم ساعت بعد ، باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.نزدیک غروب، بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده
پس با عجله به سوی در دوید. در راباز کرد.ولی این بار زن فقیری پشت در بود. زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی ناراحت شده بود با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن، ناامید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد و به خدا گفت: خدایا مگر تو نگفتی که به دیدنم می آیی؟
جواب آمد که خدا سه بار به در خانه ات آمد و تو هر سه بار در را به روی او بستی!
چند دقیقه بعد در به صدا در آمد. پیرزن با عجله در را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست
نیم ساعت بعد ، باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.نزدیک غروب، بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده
پس با عجله به سوی در دوید. در راباز کرد.ولی این بار زن فقیری پشت در بود. زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی ناراحت شده بود با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن، ناامید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد و به خدا گفت: خدایا مگر تو نگفتی که به دیدنم می آیی؟
پس با عجله به سوی در دوید. در راباز کرد.ولی این بار زن فقیری پشت در بود. زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی ناراحت شده بود با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن، ناامید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد و به خدا گفت: خدایا مگر تو نگفتی که به دیدنم می آیی؟
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"
*********
باتشکرازدوستی که این متن روبرامون ارسال کردن،...