سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران
واینبارمطمئن شدم که،
ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/3/4 توسط صاحبدل
والا چی بگم از دست این مردم!!!
خلاصه الکی الکی رفتندوندمون  و الکی الکی هم برگردوندمون...
بالاخره به قول شاعر: لعنت بر همونا....
تا قالب رو برگردونم ،علی الحساب در جریان باشین که بر میگردیم،کسی ناامید نشه ها!! برمیگردیم....



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/2/26 توسط محمد یزدانی
درود بر تو که اولین نفس را در دستان تو کشیدم..
درود بر تو که اولین نگاه را به من هدیه دادی..
درود بر تو که اولین شنونده ی فریاد من بودی..
درود بر تو که اولین اشک چشمان من را تو دیدی..

درود بر تو که اولین عشق را در آغوش تو هدیه گرفتم..
ای زندگی بخش فراموش شده...

اولین مامای رسمی زازران
امروز 5 می 2010 میلادی مصادف با روز جهانی ماما وماماییه!

خواستم یادی کنم از اولین مامای رسمی زازران..
پیرزنی که 94 سال به روایت شناسنامه اش از خدا عمر گرفت
متولد 1280 هجری شمسی،  زازران ،
سال وفات او 1374 هجری شمسی زازران..
دارای مدرک رسمی مامایی بود..
متولدین قبل از دهه شصت همه گی او را  میشناسند،زنی که عمرش را در راه خدمت به این مردم سپری کرد..
کمتر کسی نام حاج رُقی(حاجیه خانم رقیه لطیفی) را نشنیده، همه او را با نام رقیه رحیم(نام پدری) میشناسند..
او که با دستان بشری اش وسیله ای بود برای انجام کارهای خدایی ...
چه بسا کودکانی که به دست او متولد شدند و هرگز ندانند که چه کسی آنها را به دنیا آورده ..
و چه بسیارند آنها که هنوز با شنیدن نام او یادی از او میکنند ..
او سالهاست در کنار پسر مرحومش محمد علی در میانه قبرستان آرمیده و هر از گاهی مگر دختران یا پسرش سری به او بزنند،
آری! او به فراموشی سپرده شده...

واین خصلت این دنیاست که ما همه را به فراموشی میسپاریم و به فراموشی سپرده میشویم و تنها یادی از ما میماند
زهی سعادت آنان که نامی نیک از خویش بر جای بگذارند تا در نبودشان و در زمان کوتاهی دستشان از دنیا توشه ی راهی دریافت کنند به سبب کارهای خیرشان...

پ.ن:

اولین مامای رسمی زازرون مادربزرگ(ننه جون)بنده هستند..
برای شادی روح ایشون اگه دلتون خواست یه فاتحه ،اگه نه یه صلوات  بفرستید..




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/2/15 توسط محمد یزدانی
سکانس اول :
بعد از ناهار دم در رستوران

عادل: بریم نماز بخونیم یا بزاریم برای بعد؟
من : فقط نماز اول وقت!!
ابی:من حال ندارم ،بعد میام
من:   آخه مشرک، این شیطونه در گوشت میگه برو بعد هم وقت هست نماز بخونی
عادل: 
بریم بخونیم،بعدا دیگه حال نداریم
من:  نماز رو باید با اول وقت خوند تا به دل بچسبه
-------------------------------------
سکانس دوم :
وضوخانه

همه در حال وضو گرفتند و من دارم ذکر وضو میگم.
با وسواس آب میریزم و حواسم هست که یهو اشتباهی نکنم و با دقت زیاد وضو میگیرم و هی به خودم توی آینه نگاه میکنم و به بقیه نگاه میکنم ..
-------------------------------------
سکانس سوم :
دم در نمازخونه

دم در که میرسم یکی صدام میکنه،بر میگردم،
میگه : یه کاری دارم باهاتون..
من:نماز خوندم میام ،
اون: زیاد طول نمیکشه یه کار واجبه
من: یعنی از نماز من واجب تره.
اون: نه،طوری نیست صبر میکنم ،من میرم دم اطاقتون،التماس دعا
من: محتاجیم ...
-------------------------------------
سکانس چهارم :
داخل نمازخونه

در حالی که دارم طرف جا مهری میرم یه نگاهی به اونایی که دارن نماز میخونند میندازم و قدمام بلندتر بر میدارم و با یه حالت مغرورانه ای میرم جلوی همه،همون جای همیشگی، توی راه رسیدن شروع میکنم به   اذان و اقامه گفتن:
من: الله اکبر (4)
اشهدان لا اله الاالله(2)
...
..
...
حی علی خیر العمل(2)
قدقامت الصلوه(2)
الله اکبر(2)
لااله الا الله(2)
تازه یادم میاد که قاطی شد،"اذان واقامه" تبدیل شد به "اذامه"
پیش خودم میگم: خدا که میدونه، مهم دله،
-------------------------------------
سکانس پنجم :
در حال نماز(در این قسمت تمامی صحبتهای من درونی بوده و در ذهنم میگذرد)

دستا رو بالا میارم:الله اکبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر(با صدای بلند تا همه بشنوند)
::::بسم الله الرحمن الرحیم(با صدای بلند)
من: به به عجب بلند گفتم،هیچکس مثه من بسم الله رو نگفت،اینا انگار نمیدونن که باید بسم الله رو بلند بگن،درسته مستحبه و لی ..)
:::::الحمد لله رب العالمین
::::....
::::.............
::::......
من: وقتی رفتم بالا یه حالی از این .... میگیرم که دیگه یادش بره
::::غیر المغضوب علیهم والضـــــــــــــــــــــــــآلــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــن
من : به به،
دستم رو بالا میارم به محاسن میکشم
و دوباره ...
رکعت سوم یادم وقت رکوع یادم میره رکعت چندم هستم،
توی رکوع صبر میکنم وبه ذهنم فشار میارم،یادم اومد،رکعت قبلی توی قنوت یاد چک 500هزاری افتادم،آره رکعت سومم،خدارو شکر یادم اومد.
دیگه نماز آخراشه ،
پیش خودم گفتم:
محمد این چه نمازیه ،لااقل یه کم حواست به آخرش باشه،
بهو گردنم کج شد و شروع میکنم به آهسته خوندن نماز،تا رکعت 4ام همش 1 دقیقه طول کشیده بود،آخر رکعت 4ام تا سلام نماز 5 دقیقه ای طو ل میکشه،با سوز و آه وناله آخر کار میگم:
الســــــــــــــــلام علیـــــــــــــــــــــــــــــکــــــــــــــــــــــــــــــــم و رحـــــمه الله وبـــــــــــــــــــــــــرکـــــــــــــــــــاته:

بعد از چند ثانیه سرم رو پایین میندازم و دست میبرم طرف آسمان و میگم: خدایا ببخشم به خاطر نمازی که خوندم!!!
جورابها رو پام کردم و بلند شدم از جام و همونجوری با گردن کج رفتم بیرون و قید نماز عصر رو زدم،
-------------------------------------
سکانس ششم :
بیرون از نمازخونه،

موبایلم زنگ میخوره،یه نگاهی میکنم،ای وای شماره ..... ، وای قرار شد برم شرکتشون کارشون رو انجام بدم،
الو،سلام آقای .....
-به به مشتاق دیدار(دروغ)
-خوبید،
-نه نشد بیام،من یه مسئله ای برام پیش اومد(دروغ)
-شرمنده من الان بیرون از اصفهانم،(دروغ)
-آره رفتم مسافرت،)دروغ)
-نه یهو شد
-به محض اینکه رسیدم اصفهان زنگتون میزنم
-نه قربان شما
-یاعلی
وقتی قطع شد تازه یادم اومد که چرا نمازی که خوندم هیچ فایده ای نداره،
-------------------------------------
سکانس پایانی :
بک گراند مشکی: عکس من که دارن منو به طرف جهنم میکشونند، و باصدای یه قاری قرآن خونده میشه:
 بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
                                   قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ(1) الَّذِینَ هُمْ فى صلاتهِمْ خَشِعُونَ(2).......

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
                                  1 - مؤمنان رستگار شدند .2 - آنها که در نمازشان خشوع دارند .
.
.
وَ الَّذِینَ هُمْ لأَمَنَتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ رَعُونَ(8)
8- و آنها که امانتها و عهد خود را مراعات مى‏کنند .

تازه فهمیدم که خدا وقتی در حدیث قدسی میفرماید:
"هرگاه یکی از بندگانم به نماز می ایستد من آن چنان به او توجه دارم که گویی همین یک بنده را دارم اما آن ها آن قدر به من بی توجه اند که گویی هزاران خدا دارند." یعنی چه!!!!!
-------------------------------------
پ.ن: اینم از الطاف خفیه اخویمون مالک البی ممالک اس،حالا بلند نشی بیای اینجا بوگوی کا نمیدونم اینجاش فلانه واونجاش بهمانه، من دفعه اولم بود،نیای بزنی تو ذوقمونا....



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/2/6 توسط محمد یزدانی
سلام
جای همه گی خالی:
قسمت شد دوباره بریم زیارت،البته زیارت کربلای ایران، جایی که یه عده ای یه روزی سینه سپر کردن تا من وشما ، امروز اینجا با خیال آسوده بشینیم و بگیم و بخندیم و بخونیم و .....،
در حدی نیستم که از شهدا بگم ، آخه گفتن از دین و شهدا امروزه دیگه مد نیست،
گفتن از عشق و لاوو و شعرای عاشقونه مُده،گفتن از هزار چیز دیگه مُد شده،دیگه هر کی دم از شهدا بزنه همه میگن این ملا مذهبیه،یکی پیدا میشه نظر میده که بابا بسه دیگه ،یا به قول یکی:بابا والفجر یکی دوتا سه تا،چه خبره ....
بگذریم که دلمون خیلی پُره،

زندگی بدون سفر اصلا معنایی نداره(کی گفته؟؟!!!) ، باید رفت و گشت و دید تا پخته شد،همون که میگن صدهاسفر باید تا پخته شود خامی...(البته به نظر من هر پخته ای خوب نیست و بعضی چیزا خامش خیلی بهتره مثل پیاز)
اما یه نکته ای:
هیچ جایی  وطن نیمشه و وطن من هم زازرونه،
به قول شاعر!!! :
بگشتم بگرد جهـــــان بی امــــــان                 ندیدم مکانی بود بهتر از زازران
اگرچه خراب است و ویران شده                 خرابش بیارزد به کل جـــهــــــان
                                                            (خواجه محمد الملک شیخ الشیوخ  یزدان السلطنه زازرانی الاصل)
بهر حال سفرمون تموم شد،
اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است(خودم رو میگم):
هرچی سعی کردم تا یه چیزی بنویسم نشد که نشد،
از بس حرفامون توی دلمون مونده و به کسی نگفتیم که دیگه گفتن یادمون رفته!!!!

هی نوشتم و هی پاک کردم ، اما تهش چیزی در نیومد،تازه یه ذره اوضاع هم بی ریخت بود برا همین ایندفعه به نوشتن همین قسمت بسنده میکنم.

آخه میدونید واقعا نوشتن سخته ،چون مجبوری اون قسمت پنهان وجودت رو برملا کنی،اون بخشی از خودت که خیلی وقتا دوست نداری کسی اطلاعی ازش داشته باشه، اما تو نوشتن گاهی خودِ خودمون رو نشون میدیم،خودی که خیلیامون ازش فرار میکنیم وسعی میکنیم یه چیز دیگه ازش به دیگرون نشون میدیم وهمیشه نقاب جلوشه یعنی یه چهره ی متفاوت..
بعضیا هم منتظرند یه چیزی بگی بعد شروع کن پشت سرت گفتن، تازه خیلی وقتا توی حرفا هم نمیتونی حالات رو بیان کنی ،نمیتونی درست منظور رو برسونی که دیگه واویلا،تبدیل میشه به دردسر و گاهی هم میشه نظرات خصوصی  که توش فحش میشنوی،(البته من نظرات خصوصی رو بیشتر دوست دارم،چون اونجاها بیشتر راست میگن)

البته این نظر من بود،شما رو نمیدونم!!
حسن ختام هم یه شعری در مورد لهجه زازرونی تقدیم به همه ی زازرونیای عزیز :
بــــا نــمک تـــر از زبـــون زازرون              همه عالم تو کوجا داری نشون
این زبون برگی چوغوندر نیس-سا               لهجــه یـــی زازرونه زُم بَس-سا
لهجه یی شــــیرینی زازرونی مـا              مثــی قنده  پیشی باقی زبونا
-------------------------------------
زُم بَسه: زبان بسته ،بیچاره!!
،(البته بچه ها واسه ی اینکه بقیه رو غصه بدن(تحقیر کودکانه) یا کلمه ای برای ابراز همدردی با دیگرون هم استفاده میشه)



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/1/24 توسط محمد یزدانی
<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب وبلاگ