سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

سرما به پیشوازی زمستون می یــــاد

سر تا ســــری محله بارون می یـاد

دیواری خونه یواش یواش خیس می شد

شرشری بارون از تو نودون* می یـاد

کف می زنن* درختــا بــا رقــصی بــاد

چــنقذه* امرو بـــادا تیفــون* می یــاد

یه گربه خــاکی می پــــرد تو خونـــه

ننم می گــد حکمنی* مهمــون می یـاد

بهش می گـــم چنقذه ســـاده ی ننــه*

کی شــومیه* از خونــه بیرون می یاد

امـــا اونــی کــه الای تصــدقش شم

اگـه بیــاد تو تنی مــن جون می یـاد

 رویی درختـــا اینقـــذه پــــر نـگو

اوی غِلاغه* بوگو بیبینـم اون می یـاد

غِلاغه می گد این چیزا کشکس عامو

                                                          به فکری نون باش که زمسون می یاد.      

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/8/26 توسط دهاتی

 

                                                                                       

سلام بر عزیزان دلم و هم ولایتی های مهربونم. این بار میخام یه داستان براتون بنویسم.داستان سفری به زازران

بعده کلی وقت با خانواده (با عت وعیال) اومدیم زازرون..منظورم مامان وبابامه..

اینقده دلم واسش تنگ شده بود(واسه زازرون) کا نگو و نپرس. تو شهر ماآخه  جز دود نیست// 

یادم به شعره کتاب اول افتاد کا نوشته بود:

""خوشا به حالت ای روستایی ////

چه شاد و خرم چه باصفایی///

در شهر ما نیست جز دود ماشین ////

دلم گرفته از آن و از این////""

خوش به حال همه ی شما که تو بهشت زندگی میکنید. میگفتم،اومدیم زازرون.بعد6  ساعت تو ماشین بودن رسیدیم.البته چند جا سر زدیم اما من میخام فقط یه جا رو براتون شرح بدم. رفتیم خونه ی یکی از اقوام که یه پیرمرد وپیرزن تنهاند. اینقدر حرف زدنشون برام شیرین بود کانگو و نپرس.

بعده 50 و خورده ی سال زندگی با هم همچین حرف میزدن کا فکر میکردی تازه عروس و دومادن.به قول خودشون .بعد کلی چاق سلوِمتی(احوالپرسی) نشستیم و شروع کردن گفتن. بعضی وقتا حرص همدیگه رو در میاوردن وبه هم چیزایی میگفتن شنیدنی.یکی از این مناظرا این بود:

حاج آقا میگفت( البته با صدای رعشه دار وبامتانت): "" دختر فلانی(اسم پدر خانمش) یاده هوچکی نیمسدت من اومدم خاستگاریت. آ چقد نه نه ت به من میرسید،جوبامو پر اِز نخوچی و کشمش  میکرد.آما بابات !!امان از حجی ،(یه بغضی کردو گفت:) خدا رحمتش کونه، عجب مرد زحمت کشی بود.این همسادادون اوروز کا مُرد همیشون وخسادن اومدن همیشون عزادار بودن،همه زازرونیا اومدن.بَسکی به مردوم خوبی میکرد.بعد آسکی(یواشکی) به من گفت:"" اولین بار کا دیدمش(زنش رو میگفت) بندی دلم گوسوخت(پاره شد).یه دل کا نه صد دل عاشقش شدم. ""

میگفت :"" نیگا نکون پیر شدم آ دارم چِلند و چار میگم ،باید میومدی جوونیامو میدیدی کا میرفتیم آب پاشی تو صحرا. با گاله خاک و کوت بار میکردیم میبردیم تو صحراوا،همین جاکا بش میگن سوخته، تو شاغالیا بلدی؟. (یه آهی کشید !!!) و با دستمالش که از جیبش در آورد به صورتش کشید.

بعدش بلند شد رفت و همین جوری که برعکس هواپیما بلند میشد! داشت حرف میزد گفت:""برم دس نوماز بگیرم""

رفت و وضو گرفت و برگشت.شال وکلاه کرد، دبیت رو به پاش کردو جرقزه رو پوشید و کلاه نمدی رو به سرش گذاشت و عصا به دست رفت از خونه بیرون.همش ذکر لبش یا علی بود و یا الله تا رفت.

منم رفتم کمک حاج خانم تو آشپزخونه.یه غذایی درست کرده بود.بوش که به مشام میرسید آدم مدهوش میشد.

بقیه داستان رو براتون تعریف میکنم....



نوشته شده در تاریخ شنبه 88/8/16 توسط دهاتی
آموخته ام
آموخته ام ....... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست

.آموخته ام ....... وقتی که عاشقید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود

آموخته ام ..... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می .گوید : تومرا شاد کردی

آموخته ام ..... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی .است که در دنیا وجود دارد

آموخته ام ...... که مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است

 آمو خته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت

آموخته ام .... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ..... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد

،همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ..... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است
برای گرفتن دست او ، وقلبی است برای فهمیدن وی

آموخته ام ...... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی ، شگفت انگیز ترین چیز در بزر گسالی است

آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش
نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ..... که پول شخصیت نمی خرد.
 
آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک رو زانه است که زندگی را تماشایی میکند

آموخته ام ..... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید .پس چه چیز باعث شد

.من بیاندیشم می توا نم همه چیز را در یک روز به دست بیا ورم

آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد نمیدهد

آموخته ام .... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام ..... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد

آ موخته ام ..... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم

آموخته ام ....... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،بلکه شخص دیگری .فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آمو خته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد

آموخته ام ..... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم

آموخته ام ..... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ میدهد که در
حال بالا رفتن از کوه هستید

آموخته ام ..... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم ، بیشترین .کارها و وظایف را باید انجام دهم
 

آموخته ام



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/7/29 توسط دهاتی

با سلام خدمت همشهریان گل و بلبلم

بیش از یک ماه میشه که به دلیل مشکلات خانوادگی و کاری نرسیدم حتی سری به وبلاگ بزنم. شرمنده آقای یزدانی هم شدم.

وقتی سری به ایمیلم زدم دیدم که تنها کسی که سراغ منو گرفته ایشون بود.و الحمدلله سرشون هم شلوغ شده و هیچکدوم از دوستای قدیمی سراغ از منم نگرفتن. اما من تنها به دلیل قولی که دادم برگشتم.هرچند هنوز هم سرم شلوغه اما سعی میکنم دیگه به هر نحوی شده بنویسم.

یه شعری خوندم شرح حال ماست. شرح حال اونایی که فکر میکنن خدا تو مسجداس،و فقط مال بنده هایی که اهل نمازن/

به نظر من از خدا هرکسی به اندازه ی شناختش بهره میبره.

هرکی بیشتر شناخت ،بهره ی بیشتری برده،اما نماز خوندن صرف و این نماز خوندنی که من-خودم رو میگم- میخونم به درد خودم هم نمیخوره ،به قول یکی از دوستان به از زمین بلند نمیشه چه برسه به اینکه بالا بره

یه شعری در این رابطه خوندم که خیلی به دلم نشست، مینویسم براتون شاید شما هم خوشتون بیاد.

اینها که گفتم نظر خودم ،منتظر شنیدن نظرات شما هستم.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هی من به دیدار خدا رفتم و شد

 

 

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

----------------------------------

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

----------------------------------
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

----------------------------------
حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

----------------------------------
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

----------------------------------
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

----------------------------------
"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

----------------------------------
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد

----------------------------------
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

----------------------------------
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

----------------------------------
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد

----------------------------------
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو

تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد

 

 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/7/15 توسط دهاتی
<      1   2   3   4   5      >
قالب وبلاگ