بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد . نفس نفس میزد اما کسی صدای نفسهایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. خدا دانه گندم را فوت کرد و مورچه می دانست که نسیم نفس خداست.
مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و گفت: گاهی یادم می رود که هستی کاش بیشتر می وزیدی
خدا گفت : همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای.
مورچه گفت :این منم که گم می شوم بس که کوچکم و ناچیز، بس که خرد، نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا کفت : اما نقطه ، سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت"من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی، من به هیچ چشمی نخواهم آمد"
خدا گفت " چشمی که سزاوار دیدن است می بیند . چشمهای من همیشه بیناست"
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت ، پس دوباره گفت:زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم نبودنم را غمی نیست"
خدا گفت"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است"
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد . خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمیدانست در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفتگوست
اشک یعنی جای مرهم نیشتر
اشک یعنی در محرم بیشتر
اشک یعنی عین نور و نور عین
اشک یعنی اشک مهدی برحسین
این
روزها همه جا صدای گریه وناله بلند است! فقط باید گوش غم را تیز تر کنی...لابه لای تمام ناله
ها...بین روضه های این زمینی ها... فریادی ازهمه بلندتروجانسوزتراست
... مردی غریبه روی کوهی دور... دارد علمی به پا
میکند و میرود روی منبرش! به تنهائی..و برای این دل پاره اش روضه : یا
جدّی... سر می دهد....
روزها هر بار که ثانیه ها می چرخند پشت زمان های نیامده آهی است که پشت
کوه ها را هم می لرزاند...وآن غریبه به خود می پیچد که :«ویحکم! وااااای بر
شما..آیا در بین شما یک مسلمان نیست؟!»...
این
روزها که تمام کوچه و خیابان سیاه پوشیده، و شب و هر شب صدای حسین...
حسین...چراغانی جهان می شود...آن غریبه راه می رود...و عبا به دوش صورتش
برکشیده و از غم، بغض به گلو می فشارد :«اوروضه خوان مصیبتهای سنگین عمه اش زینب است و...؟!
وبرای غربت خودش ...!
راستی که
بین شما و دست های عزادارتان ، دستی نبود برای فشردن؟! آه! آه!که چقدر دست
های بریده ات را کم دارم عمو!...»
و دور می شود و دور تر..می رود روی همان کوه! و می شود روضه خوان کبرای این غیبت!...
دعای قافله:
اللهم عجل لولیک الفرج!
این حسین است که عالم همه دیوانة اوست
او چو شمعی است که جانها همه پروانة اوست
شرف میکده از مستی پیمانة اوست
هر کجا خانه عشق است همه خانة اوست
حالیا خیمه گهش بزمگه رندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
ظهر فردا، قد رعنای حسین است کمان
باز جوید شه بی یار ز عباس نشان
ز علمدارِ خود آن خسرو شمشاد قدان
«که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان»
قرص خورشید هم از خجلت او پنهان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
علی اکبر به اجازت ز پدر خواهشمند:
صبر از این بیش ندارم، چکنم تا کی و چند؟
یارب این شام سیه را به جلالی دریاب
بال و پر سوخته را با پر و بالی دریاب
«تشنة بادیه را هم به زلالی دریاب»
جشن دامادی جان را به جمالی دریاب
که عروسِ شرف از شوق حنابندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
قسمتی از ترکیب بند دکتر جلالی
به زلال آب رسید، دستی در آب زد تا خشکی لب را پاسخی دهد
ناگاه عکس خویش در آب دید
عکس کودکان تشنه..
عکس رخ یار و تشنگی لب های او..
آب را در آب ریخت و مشک را سیراب کرد..
به طرف خیمه ها رفت
ناگاه حسین (ع) از میان انبوهی جمعیت و لای گردو غبار شنید فریادی را که می گفت:""یا اَخا اَدرک اَخا"
آری سقای تشنه لب در میان جمعیتی بود ،بی دست و نیزه در چشم و از مرکب سقوط کرد
و هیچ کس ندانست پهلوانی که دست ندارد و عمود در چشم دارد آنگاه که با صورت به زمین می افتد چه میکشد....
کربلا کعبه ی عشق است و منم در احرام شد در این قبله ی عشاق دوتا تقصیرم
دست من خورد به آبی که دست تو نخورد چـــشم من داد از آن آب روان تصـــویرم
باید این دیـــده و ایــن دســت کنم قربانی تا کــــه تکمیل شود حج من و احـــرامم
السلام علیک یا ابوفاضل