...ولی انگارصدامونشنیدبود،جواب نداد،دوباره سلام کردم،همینطورکه پتوروی صورتش بود،باصدای ضعیفی جواب داد:سلام
دلم یهوریخت پائین!یه لحظه باخودم گفتم:خدای من!چراتوی این حال باید ...،!!
پرسیدم:بهتری؟کمی پتوروازروصورتش کشیدکنار،گفت:ممنون.
اعتمادبه نفس بیشتری پیداکردم وبازگفتم:واقعا متاسفم...!!!
انگارمیخواست نزاره حرفاموادامه بدم!
کاملا روی صورتش رو کنارزد،باصدای بغض آلودی گفت:خواهش میکنم دیگه اینجانیا،سراغ منوهم نگیر،خواهش میکنم برو
بزاراحتت کنم نمیخوام ببینمت !وباز روی صورتش روکشید
انگاردنبال بهونه میگشتم!شایدم دنبال همین حرف...!!آخه دکترا گفته بودن دوسه تاعمل باید روی صورتش انجام بشه
تازه به شکل اولش هم که نمیشه...!!!
دلم براش سوخت!امانمیدونستم چکارکنم.بااون حرفی که زد،یه حسی بهم دست داد،که مثلا اون خودش منونمیخواد!!
میدونستم برا چی میگه،اما...دیگه باید میومدم بیرون وقت ملاقات هم تموم شده بود.صداموبلندترکردم وگفتم:انشاءالله
زود خوب میشی،کاری نداری من باید برم
جوابی نشنیدم.اومدم بیرون اماپکربودم.
بعدازخداحافظی ازخونوادش وقتی ازبیمارستان اومدیم بیرون،همراه بابااینانرفتم خونه.
توی فکربودم وبی هدف میرفتم،تااینکه متوجه شدم دارم توی پارک قدم میزنم .حال خوبی نداشتم.
شده بودم مثله توی این فیلما!توی سرم هی صداهای عجیب غریب میومد.نمیدونم صدای ،نفس،وجدان،شیطان!
هرکدوم یه چیزی میگفتن...
نشستم روی نیمکت پارک.نفهمیدم کی خوابم برده.
یه چیزی محکم خورد توی سرم.توی خواب انگارپسربچه ای به شدت باتوپش زده بود توی سرم...یهودادزدم:آآآآخ...
ومادرم روبالای سرم دیدم که می"گفت:سعید چیه مادر؟داشتی خواب میدیدی.........!!!!!خیس عرق شده بودم...
سلام دوستان.بااجازه آقای مدیر،به نقل ازیکی ازمخاطبان جسور،عجول ،شیطون وباهوش!!!وبلاگ...باتشکر
ساله اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد.
مرد
با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون
اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.
در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی
های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
وقتی کودک پدر خود را دید با
چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد می
کنند؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید، به سمت
ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.
و با این عمل کل
ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که
نوشته بود:
( دوستت دارم پدر ! )
روز بعد مرد خودکشی
کرد.
عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند.
چیزها برای استفاده
کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن.
مشکل دنیای امروزی این است که
انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می
شوند.
رفتارت می شود.
مراقب رفتارت باش که عادت می شود.
مراقب عادتت
باش که شخصیتت می شود.
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود
دوباره شب شد و من بیقرارم
Connect کن، زود بیا، در انتظارم
بیا، من آمدم پای Messenger
شدم مسحور آوای Messenger
بیا Hard دلت را ما ببینیم
گلی از گنج Home Pageت بچینیم
بیا Icon نمای بینشانم
که من جز آدرس Mailت ندانم
بیا امشب کمی Online باشیم
و یا تا صبح تا Sun Shine باشیم
بیا «انگوری» بی تو غش کرد
و حتی Hard Diskش هم Crash کرد
بیا ای عشق Dot Com عزیزم
به پای تو Wها بریزم
مرا در انتظار خویش مگذار
و پا ز اندازه آن بیش مگذار
بیا ای حاصل Search جهانی
بیا اجرا کن آن File نهانی
بیا در دل تو را کم دارم امشب
حدودا 100 مگی غم دارم امشب
اگر آیی دعایت مینمایم
دعا تا بینهایت مینمایم
اگر آیی دعای من همین است
و یا نقل بمضمونش چنین است:
مبادا لحظهای DC شوی یار
جدا از پای آن PC شوی یار
مبادا نام ما را پاک سازی
و کاخ آرزو را خاک سازی
بمان تا جاودان اندر دل من
بمان تا حل شود هر مشکل من
به نام خدا
سلام.آموخته ایم اعتبار افرادبه ظاهرآنهانیست،به ارزشهائیست که دروجود آنهاست.......
***
سخنرانی معروف در مجلسی که دویست نفر در ان حضور داشتند یک اسکناس هزارتومانی ازجیبش بیرون اورد وپرسید:
_چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.سخنران گفت:
_بسیار خوب من ان را به یکی از شما خواهم داد اما قبل از ان میخواهم کاری انجام دهم.
سپس در برابر نگاه های متعجب حاضرین اسکناس را مچاله کرد و پرسید:
_چه کسی مایل است هنوز این اسکناس را داشته باشد؟
و باز دست همه حاضرین بالا رفت.
مرد این بار اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت وچند بار ان را لگد مال کردو با کفش خود ان را روی زمین کشید.بعد اسکناس را برداشت و دوباره پرسید:
_خوب حالا چه کسی مایل است هنوز این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت:
_دوستان آبا این بلا هایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما هنوز خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
زندگی واقعی هم همینطور است. ما دربسیاری از موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه رو میشویم؛خم میشویم مچاله میشویم خاک الود میشویم واحساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم.ولی اینگونه نیست وصرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم با ارزشی هستیم!