سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

بسم الله النور

 

ماه  بهمن  امد و بر چهره  شب رنگ  زد

اخترحق شد فروزان  و به ظلمت چنگ زد

سنگر   پوسیده ی  قابیلیان  بر  باد   شد

خاک  ما از  بارش  خون  شهید  آباد  شد

 



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/11/12 توسط صاحبدل

...ولی انگارصدامونشنیدبود،جواب نداد،دوباره سلام کردم،همینطورکه پتوروی صورتش بود،باصدای ضعیفی جواب داد:سلام

دلم یهوریخت پائین!یه لحظه باخودم گفتم:خدای من!چراتوی این حال باید ...،!!

پرسیدم:بهتری؟کمی پتوروازروصورتش کشیدکنار،گفت:ممنون.

اعتمادبه نفس بیشتری پیداکردم وبازگفتم:واقعا متاسفم...!!!

انگارمیخواست نزاره حرفاموادامه بدم!

کاملا روی صورتش رو کنارزد،باصدای بغض آلودی گفت:خواهش میکنم دیگه اینجانیا،سراغ منوهم نگیر،خواهش میکنم برو

بزاراحتت کنم نمیخوام ببینمت !وباز روی صورتش روکشید

انگاردنبال بهونه میگشتم!شایدم دنبال همین حرف...!!آخه دکترا گفته بودن دوسه تاعمل باید روی صورتش انجام بشه

تازه به شکل اولش هم که نمیشه...!!!

دلم براش سوخت!امانمیدونستم چکارکنم.بااون حرفی که زد،یه حسی بهم دست داد،که مثلا اون خودش منونمیخواد!!

میدونستم برا چی میگه،اما...دیگه باید میومدم بیرون وقت ملاقات هم تموم شده بود.صداموبلندترکردم وگفتم:انشاءالله

زود خوب میشی،کاری نداری من باید برم

جوابی نشنیدم.اومدم بیرون اماپکربودم.

بعدازخداحافظی ازخونوادش وقتی ازبیمارستان اومدیم بیرون،همراه بابااینانرفتم خونه.

توی فکربودم وبی هدف میرفتم،تااینکه متوجه شدم دارم توی پارک قدم میزنم .حال خوبی نداشتم.

شده بودم مثله توی این فیلما!توی سرم هی صداهای عجیب غریب میومد.نمیدونم صدای ،نفس،وجدان،شیطان!

هرکدوم یه چیزی میگفتن...

نشستم روی نیمکت پارک.نفهمیدم کی خوابم برده.

یه چیزی محکم خورد توی سرم.توی خواب انگارپسربچه ای به شدت باتوپش زده بود توی سرم...یهودادزدم:آآآآخ...

ومادرم روبالای سرم دیدم که می"گفت:سعید چیه مادر؟داشتی خواب میدیدی.........!!!!!خیس عرق شده بودم...

 

 سلام دوستان.بااجازه آقای مدیر،به نقل ازیکی ازمخاطبان جسور،عجول ،شیطون وباهوش!!!وبلاگ...باتشکر



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/11/9 توسط صاحبدل

به نام خدا

سلام.آموخته ایم اعتبار افرادبه ظاهرآنهانیست،به ارزشهائیست که دروجود آنهاست.......

***

 سخنرانی معروف در مجلسی که دویست نفر در ان حضور داشتند یک اسکناس هزارتومانی ازجیبش بیرون اورد وپرسید:

_چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.سخنران گفت:

_بسیار خوب من ان را به یکی از شما خواهم داد اما قبل از ان میخواهم کاری انجام دهم.

سپس در برابر نگاه های متعجب حاضرین اسکناس را مچاله کرد و پرسید:

_چه کسی مایل است هنوز این اسکناس را داشته باشد؟

و باز دست همه حاضرین بالا رفت.

مرد این بار اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت وچند بار ان را لگد مال کردو با کفش خود ان را روی زمین کشید.بعد اسکناس را برداشت و دوباره پرسید:

_خوب حالا چه کسی مایل است هنوز این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت:

_دوستان آبا این بلا هایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما هنوز خواهان آن هستید.

و ادامه داد:

زندگی واقعی هم همینطور است. ما دربسیاری از موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه رو میشویم؛خم میشویم مچاله میشویم خاک الود میشویم واحساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم.ولی اینگونه نیست وصرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم با ارزشی هستیم!



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/10/30 توسط صاحبدل
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/10/28 توسط صاحبدل
خداکند......
خداکند که همیشه مهربان باشی*وسیع مثل باران،آسمان باشی*

خداکندعزیز!مثل دریاها*صبور،ساده،پاک وبیکران باشی*

پرنده باشی ،هم رهاکه همواره*گشوده بال تا به کهکشان باشی*

همیشه سبز ،استوارو افتاده*.از قبیله ی صنوبران باشی*

دعای من همیشه ای مهربان این است..*خداکند که همیشه مهربان باشی*




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/10/27 توسط صاحبدل
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
قالب وبلاگ