سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

هشت هشت هشتاد وهشت

 

سالهاتاریخ شمسی گشت وگشت

                                        شادمان شد تا شنید این سرگذشت

                                                                          روز میلاد امام هشتم است

                                                                                                    هشت،هشت، جمعه ی هشتادوهشت

مولای من! تو را امام غریب می‌نامند، می‌دانم بد میزبانی بودند و در مهمان‌نوازی وفا نکردند.


مولای من! بعد از گذشت روزگار، حال تو میزبان ما هستی؛ تو میزبان گریه‌ها و نیازها؛ غم‌ها و دلتنگی‌های ما هستی.


مولای من!  تو که غریبی را احساس کرده‌ای! حال غریبه‌ها به آستان کرم تو چشم دوخته‌اند و به دستان پر مهرت توسل کرده‌اند.


مولای من! می‌خواهم از زائرانی بگویم که جاده به جاده و شهر به شهر گذشته‌اند تا نفسی مهمان شوند و از می عشق تو بنوشند.


مولای من! می‌خواهم از سنگفرش آستان مقدّست بگویم که سجده‌گاه قدوم مهمانانت شده است؛ از کبوتران عاشقی که گرداگرد حرم پاک تو می‌چرخند و تو را طواف می‌کنند؛ از نسیم بگویم که بیرق گنبدت را بوسه‌باران می‌کند و عطر دلربای تو و اشک تمنای زائرانت را به اوج افلاک می‌برد.


مولای من! می‌خواهم از آسمان بگویم که هر روز نه، هر ساعت نه، هر لحظه و ثانیه از تو جان می‌گیرد و در پیشگاه شکوه تو جان می‌دهد.


ای آفتاب مهربانی! می‌خواهم از خورشید بگویم که هر طلوع با انوار خود به پنجره فولاد تو چنگ می‌زند و از ضریح تو نور می‌گیرد.


ای حجت خدا! خوش به حال جاده که از قدوم زائرانت بغض تنهایی خود را می‌شکند و خاک پایشان را به سینه زخم‌آلود خود می‌زند که عمری است از طواف تو جا مانده است.


خوش به حال رواق‌ها، درها و دیوارهایی که از نفس مهمانانت پَِر می‌گیرند و به ضریح پاک تو می‌رسند.خوش به حال مناره‌ها وکاشی‌ها!


حال در آستانه سالروز طلوع جاودانه تو ای شمس‌الشموس، از راه دور به میعادگاه عاشقی تو چشم دوخته‌ایم تا از جام کرامتت جرعه‌ای بنوشیم.
ما را بی‌نصیب مگردان!
میلاد امام رضا (علیه السلام) بر تمامی همشهریان گرامی باد....



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/8/7 توسط محمد یزدانی

 خدایا!!

اینو از دل خودم میگم یه وقت کسی فکر بد نکنه،من مینویسم شاید تو دل یکی دیگه هم اینا میگذره...

تا حالا شده یه چیزی تو دلتون سنگینی کنه....

خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه...

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه...

شاید باشه اما نتونه به هیچکی اعتماد کنه، هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ...

نتونه، اخرش برسه به یه بن بست ...

تک وتنها با یه دلی که هی وسوسش می کنه اونو خالی کنه ...

اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه اسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه...

خیری از اسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده...؟!

بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره ...

خیلی سخته ادم خودش به تنهایی خو کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله...

خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!

خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اون رو از بنده هاش جدا کرده ...

خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا ...

پرده ی گناهام انقدر ضخیم شده که صدام به خدا نمی رسه.... ؟!

اما بازم با همه ی این حرفا تنها امیدم همونه...

همون خدایی که ملاقاتش وقت قبلی نمیخاد...  

همون خدایی که فقط ما تو غم و دردا به یادش می افتیم..

اما بعد از اینکه مشکلمون حل شد دوباره فراموشش میکنیم تا مشکل بعدی ..

خدایا اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم به روحم عطا کن...

باشد که هیچگاه فراموشت نکنم...

خدایا!! 

خدایا آن ده که آن به...

11مهر  1388

تنها       



نوشته شده در تاریخ شنبه 88/7/11 توسط محمد یزدانی

با سلام خدمت دوستان گرامی و همشهریان عزیزتر از جان

آغاز سال تحصیلی جدید بر همه ی محصلین مبارک باشه(برو بابا دلت خوشه) و خدمت خودم که معلوم نشد چی کاره هستم.

یه ایمیلی یکی از دوستام برام فرستاده بود که  بعد از خوندنش کلی خندیدم. گفتم که شما هم بخونید که بی نصیب از این شادی نباشید.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حکایت دعوا بر سر < خال > از زمان خواجه حافظ شیرازی آغاز گردید و تا زمان معاصر ما کشیده شد ! داستان با بیتی از اشعار حافظ شروع گردید . سپس صائب تبریزی در سالهایی بعد بگونه ای انتقادی و با الگو برداری از اصل شعر حافظ را محکوم به اشتباهش کرد و نهایتا شهریار پاسخی زیبا و شنیدنی برای صائب تبریزی سرود


حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را


صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را                         


شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را


البته موارد بالا بصورت رسمی و از قول شاعران شناخته شده بود . بهرحال داستان به اینجا ختم نشد و در گوشه کنار اشعاری را با مضامینی مشابه داریم

مثلا


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
فدای مقدمش سازم سرودست و تن و پا را
من آن چیزی که خود دارم نصیب دوست گردانم
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را


ویا در جایی دگر کمی طنزآلود :


آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم
زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را
و عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را
چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا


اما داستان باز هم ادامه یافت


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را
مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟
که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست
که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را


و نهایتا به این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند


چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ
میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون
ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

امیدوارم که از خواندن این مطلب لذت کافی و وافی را برده باشید. اگه زیاد قشنگ نبود لااقل بهتر از بیکاریه...

یا علی

 



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/7/9 توسط محمد یزدانی

 

از دل

ای جماعت چطوره حالتون                          قربون اون فهم و کمالاتتون

گردنتون پیش کسی خم نشه                          از سر بنده سایتون کم نشه

فرقی نداره دیگه شهر و روستا                     حال نمی دن مثل قدیما، دوستا

شاپرک ها، به نیش مجهز شدن                     غریب گزا هم آشنا گز شدن

تنگ غروب که شهر، پر شد از « رپ            ما موندیم و یه کوچه علی چپ

خورشیده می نشست که ما پا شدیم                 رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم

دل که نلرزه، جز یه مشت گِل نیست               دلی که توش غصه نباشه، دل نیست

این در و اون در زَدَناش، قشنگه                    به سیم آخر زدناش، قشنگه

دلم گرفته بود و خیلی غصه داشتم                  منم براش سنگ تموم گذاشتم

نصفه شبی، به یه کوه تکیه کردم                   نشستم و تا صبح، گریه کردم

سِجل و مدرک نمی خواد که گریه                  دستک و دنبک نمی خواد که گریه

ساعت الان حدود چهار و نیمه                      غصه نخور داداش، خدا کریمه

شعرم اگه سُست و شکسته بسته است              سرزنشم نکن، دلم شکسته است

آدم دلشکسته، بِش حَرَج نیست                       شعر شکسته ـ بسته، بش حرج نیست

جیک جیک مستونم که بود، برادر                 فکر زمستونم نبود، برادر

تا که میفته دندونهای شیری                          روی سرت می شینه برف پیری

کمیسیون مرگ می شه تشکیل                       دِرو می شن بزرگترای فامیل

از جمع بچه ها، بیرون باید رفت                   مجلس ختم این و اون باید رفت

یه دفعه، همکلاسیها پیر می شن                     همبازیها، پیر و زمین گیر می شن

الک و دولک، الا کلنگ و تیشه                     تو ذهن آدما عتیقه می شه

لی لی و گرگم به هوا، دریغا                         قایم باشک تو کوچه ها، دریغا

« بی حرمتی » با « معرفت » درافتاد               یه باره نسل لوطی ها ور افتاد

توی تنور خونه ها، کلوچه                           بوی پیاز داغی بود تو کوچه !

چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟                    مثل پرنده پر زد و هوا رفت

سرزده آفتاب باز هم از پُشت بوم                   ما موندیم و یه قصه نا تموم

 

 

 



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/7/6 توسط محمد یزدانی

«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.
یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می‌گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.

به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می‌آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته‌ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛
من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می‌گوید
مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.
به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم
لحظه‌ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.
دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می‌بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.
آری من می‌دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می‌دانم؛ آخر آن موقع‌ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه‌ مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛
ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه‌ خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛
جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می‌آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛
حرف از تقوا بود.
اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می‌گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛
خط کج گشته هنر؛ بی‌هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.
در مجالس و سخنرانی‌ها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا می‌آید.
حرف از آزادی است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من می‌دانم، علت اندوه تو اینست بابا؛ پدرم من این بار می‌نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم می‌داند؛ او به من می‌گوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانه‌اش هم زیباست.
حضرت خامنه‌ای هم می‌گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت می‌دارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می‌گرید؛ همه شب لحظه‌ خواب پدرت می‌آید؛ صورتت می‌بوسد؛ دست بر روی سرت می‌کشد».
من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا می‌خواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست
رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم
که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.»
نامه ی زهرا ناصری

---------------------------------------------

یادمان باشد که شهدا رفتند تا ما در آسایش باشیم. یاد و خاطره تمامی شهدا مخصوصا شهدای زازران گرامی باد



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/7/3 توسط محمد یزدانی
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
قالب وبلاگ