زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست..
هرکسی نغمه ی خود خواند واز صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست..
ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد..
گفت: یالا من شیرینی میخوام،
گفتم شیرینی چی؟
با ایما واشاره چشماش گفت: خودت میدونی؟
گفتم: شیرینی ماشین؟ یا خونه؟ کدوم؟
گفت منو دست ننداز! گفتم واسه چی؟
گفت شیرینی ازدواجت!
گفتم : کدوم ازدواج؟ من ؟ کی ؟
گفت: باشه شیرینی نده ولی من اومدم بگم که خیلی خوشحال شدم،همین، حالا تو شیرینی هم نده!
(حس کردم که از ته قلبش گفت،حرفش انگار از دلش بود واسه همین به دلم نشست)
گفتم: تابستون،ایشالا واسه عقد ، شیرینی هم میدیم.
گفت:(با حالت سادگی و ناراحتی): تو که منو دعوت نمیکنی؟
گفتم چرا! دعوتت میکنم
از همین الان دعوتی..
یه کم مکث کردم و گفتم : اصلا تو میای؟
گفت: حتما میام،
دیروز که داشتم بدرقه ت میکردم ،هنوز حرفت تو گوشم بود،
راستی که تو پسر حرف گوش کنی بودی، پس چرا اینقدر بابات صدات میکرد و میگفت :علی نرو! علی من نرو! تو به حرفش گوش نمیکردی...
-----------------------------------------------------------------------------
وقتی که تصادف کرده بود ، داشتم با دوستی صحبت میکردم که زازرونی نبود،گفتم یکی از دوستام تصادف کرده و توی بیمارستان بستری شده،
گفت اسمش چیه؟
گفتم :علی
گفت همون که قهرمانه؟
گفتم نه!
ولی حالا میگم آره ،این علی ما هم قهرمانه/
قهرمانی که با اهدای اعضای بدنش جون چند تای دیگه رو نجات میده،مگه این قهرمانی نیست؟
وقتی شنیدم که خونوادش رضایت دادن اعضای بدنش رو اهدا کنند، بازم دیدم خطوط منحنی زیبای خنده رو، روی صورتش،مثه همون خنده هایی که توی خواب دیده بودم...
نامت گرامی،یادت مستدام
جهت شادی روح علی آقا ،فاتحه ای بخوانید..
چند هفته پیش بود که مراسم یادواره شهدای زازران در مسجد جامع برگزار شد،توی اون روزا وقت نکردم گزارشی از مراسم بگذارم،
یادواره ی شهدایی که فعلا در حد قدرت نمایی و خودنمایی یه گروه و یه عده ای شده، البته توهین به همه ی دست اندرکاران این مراسم نباشد،چون عده ای هم خاضعانه و خالصانه برای شهدا کار میکنند و کاری به حاشیه ها ندارند،
شهدایی که بعد از گذشت سالها تنها راه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شون خلاصه شده در برگزاری یه مراسم یادواره ،یه عطرافشانی مزار شهدا و 10شب مراسم!،البته حواسم نبود،برای اینکه یادشون بیافتیم تمام مسجدها هم مسابقه ی چاپ پوستر شهدا رو راه انداختن و فعلاو ظاهرا هیئت رزمندگان در این زمینه گوی سبقت رو از دیگرون ربوده!!
هر روز عکس شهدا رو چاپ میکنیم و بر عکس شهدا حرکت میکنیم!
چند سالی میشه که بارها تصمیم گرفته شده که کتابچه ای حاوی زندگینامه،خاطرات ،عکس و سوابق شهدای زازرون رو به چاپ برسونند ولی هر بار دست اندرکاران این پروژه پس از بحث و جدلهای فراوان به خواب زمستانی رفتن و حتی یادشون هم نمیاد که چنین حرفی زدن،
البته بی همتی ما جوونها هم مزید بر علت شده و همچنان این کار دچار تاخیر شده و هر روز از تعداد خانواده های عزیز شهدا کم میشه و پدر ها و مادرهای این شهدای گرانقدر دار فانی رو وداع گفته و کوله باری از خاطرات و یاد شهیدشون رو با خود به زیر خاک میبرند و روزی خواهد رسید که حتی یادی هم از همین شهدا به جا نمی ماند..
اما غرض از نوشتن این مطلب این حرفا نبود،تصمیم گرفتم که از این به بعد در مورد شهدا هم مطلب بگذارم،یه سری عکس،اعلامیه،پوستر ،زندگینامه ،خاطرات هم جور کردم ،البته زیاد نیست ولی در همین حدی که از دستم بر می اومده جمع آوری کردم و میخام توی وبلاگ زازرون بگذارم.
امیدوارم بتونیم ادامه دهنده راه شهدا باشیم..
اما گزارش تصویری از مراسم یادواره شهدای زازران:
محل برگزاری این مراسم مسجد جامع بود.
در دو طرف درب ورودی مسجد ،عده ای با لباس غیرفرم بسیجی(لباس پلنگی) ایستاده بودن،هرکسی وارد مسجد می شد چفیه ای به دور گردن او می انداختند،حاج محمود (دایی بنده) یکی از اونا بود،
مراسم با قرائت قرآن توسط سید مهدی میرافضلی آغاز شد،
مجری!! این مراسمات رو هم که میشناسید،یعقوب شیخی ! مراسم رو شروع کرد،مثل همیشه با خوندن پیامک! و تعریف کردن داستانهایی که اصلا نمیفهمی کی تموم شده،و بعد هم خودش نتیجه گیری میکنه،
خدا اون روز رو نیاره که سخنران برنامه تاخیر داشته باشه و ایشون مجبور بشن داستان تعریف کنند تا حاضرین سرگرم بشن!! (خدا به دور!)
چند دقیقه ای هم روحانی شهرمون حاج آقا موسوی سخنرانی کردند.
گروه موزیک هم آورده بودند که چندباری تمام مسجد رو با صدای ناهنجار بوق و شیپور و ... به لرزه در آوردن!
مهمان برنامه یکی از جانبازان و فرماندهان دفاع مقدس بود که ایشون هم گوش مفت گیر آورده بود و تا میتونست حرف زد،البته حرفاشون مفید بود! بالاخره با چندبار نامه نگاری ،ایشون صحبتشون رو به پایان رسوندن
پذیرایی مراسم هم شیر و کیک بود،که البته من دوتا خوردم! هم شیر هم کیک!
یکی از حاشیه های این مراسم اهدای جوایز به تعدادی از همشهریان بود که در جلسات رو خوانی قرآن کریم در پایگاه بسیج حضور فعال داشتند.
یکی از اونا هم نام بنده بود،که البته بعضیها! فکر کرده بودند جایزه رو به من دادند.
(نفر دوم از سمت چپ،محمد یزدانی فرزند براتعلی)
قشنگترین جای این مراسم ،اجرای دکلمه ای بود با نام "نامه ای به پدر شهیدم"، که توسط یکی از دانش آموزان شهرمون به نام خانم دهقان اجرا گردید.
لینک دانلود در 2 کیفیت رو براتون گذاشتم ،میتونید دانلود کنید.
دانلود برای موبایل
دانلود با کیفیت بالا
سال 1370(اگه اشتباه نکنم!!)
یعنی 19سال پیش...
اولین روزهایی که با مدرسه و درس وکلاس آشنا شدم.
سال اول رفتم مهدکودک!
هنوز هم یه عکس یادگاری ازش دارم،اونروزا اصلا فکر نمیکردم که یه روزی یه عکس چقدر ارزشمند میشه وگرنه هر روزش رو عکس میگرفتم.
توی مهدکودک که هنوز ساختمانش پابرجاست ،همون خانه ی فرهنگ یا سالن بهزیستی!
یادش بخیر کلاس ما همون اتاق اول دست راست بود،کنار دیوارا صندلی چیده بودند و خانم معلم وسط کلاس راه میرفت و کنار بچه ها مینشست:من صندلیم با بخاری یه نیم متری فاصله داشت و مشرف به در کلاس بودم،بیرون از در کلاس توی راهرو یه ساعت نصب کرده بودند و من همیشه به اون نگاه میکردم،وقتی عقربه بزرگ و کوچیک روی هم و روی بالاترین عدد قرار میگرفت یعنی ما تعطیل میشیم و چقدر این عقربه ها کند حرکت میکردن...
یادش بخیر اون روزا صبحونه میدادن،تازه باید تغذیه هم میبردیم تا از قافله بچه ها عقب نباشیم،یه بار یه بیسکوییت بردم ،از این بیسکوئیت های نیم متری!! فکر کنم همین "پتی بور" الان باشه،همه رفته بودند و من هنوز مشغول خوردن بیسکوئیت بودم،آخرش هم مجبور شدم نیم کاره رهاش کنم و برم خونه!!
هنوز صدای خانم معلمی که حتی اسمش هم یادم نمیاد! توی گوشم هست،یه سیب کاغذی دستش بود و میگفت: " اپل یعنی سیب،همه بگید بچه ها!! اپل،سیب، اورنج پرتقال........" این دوتا کلمه ای که هنوز هم یادم مونده... تنها کسانی که از اون روزگار یادمه مادرای خوب مهد هستند،خانم شیخی بود و یه خانم دیگه که فکر کنم همسر سرایه دار مهد بود، به اونا میگفتیم مادر!
حالا اینارو بیخیال
گفتم حالا که روز معلم شده از معلمایی که توی سالهای ابتدایی زندگی من و تحصیلات ابتدایی توی مدرسه شهید کلاهدوز در خاطرم مونده یادی کرده باشم:
کلاس اول دبستان خانم مساء: چیزی ازش تو خاطرم نیست،فقط صدای مهربونش!(البته اون موقع کوچولو بودما) هنوز یادمه،
کلاس دوم خانم شایسته: خشن ترین معلم دوران زندگی من، اما با تمام خشانتی که داشت توی ذهن من پر رنگ تر از بقیه مونده ،البته نه به دلیل خشن بودنش بلکه به دلیل اتفاقات خنده داری که سر کلاسش می افتاد...
کلاس سوم خانم هاشمی: شاید مهربونترین معلمی که یادم میاد ایشون باشه.. از طریق یکی از دوستان مطلع شدم حالشون خوب نیست،براشون دعا میکنم که خدا شفاشون بده ،البته قرار بود امروز دوشنبه(13 اردیبهشت) با حجیه بریم یه سری بهش بزنیم که جور نشد..
کلاس چهارم آقای اکبر مهدی: خاطره زیاد ازش دارم،بچه گلپایگون بود،با یه نیسان گاهی میاومد مدرسه،یه خونه اجاره کرده بود و توی زازرون زندگی میکرد،معلم خوبی بود...
کلاس پنجم آقای خلیلی: یادش بخیر، یکی از خاطراتی که ازش دارم مربوط میشه به زنگ ورزشی که من یک تنه بیش از 50گل به دروازه خالی زدم،اگه خواستید جریانش رو تعریف میکنم!
اما از همه اینها بگذریم که بهانه ای بود برای گفتن از معلم ،
سالها پیش وقتی روز معلم میشد،جشنی به پا میکردند و ما هم از معلم هامون با شاخه گلی ،کارت هدیه ای،یا شاد کادویی قدر دانی میکردیم، اما امروز که دسترسی به این عزیزان ندارم برایشان سلامتی و سعادت در تمام مراحل زندگیشان را آرزو میکنم ،
روز معلم بر تمامی معلمان زحمت کش مبارک باد..
پ.ن: ما توی خانوادمون چندتا معلم هم داریم،این روز بر اونا هم مبارک،
با سلام..
اول از همه عیدتون مبارک. انشاالله خوش نماز و خوش روزه باشید...
همونطور که گفتم و قرار بود نماز عید فطر هم به صورت متحد در محل تعیین شده با شکوه تمام برگزار شد..
یه سری عکس آماده کردم از این مراسم براتون میزارم البته حاشیه هایی هم داشت که براتون توضیح میدم.
البته کاری به دیوارش نداریم ،حالا یکی نیاد بگه این دیوار رو چرا نشون میدی.
الوداع ای ماه غفران و کرم ماه مَحرَم گشتن دل در حرم
ماه مهمانی مه بخشندگی ماه رو کردن به راه بندگی
الوداع ای افتتاح نیمه شب الوداع ای ذکرهای زیر لب
ای "ابوحمزه" خداحافظ "مجیب" الوداع ای روضه های دستگیر
الوداع ای "یاعلی و یاعظیم" الودای ای "یاغفور و یارحیم"
الوداع ای سفره پیغمبری الوداع ای اشک های حیدری